بهشت من
بهشت من
پارت 57
ایسا و ستاره توی اشپزخونه عین مجسمه بودن
الیا:باید زودتر ازدواج کنی
دریا:منتظر اون فندقیم به دنیا بیاد
دریا رفت تو اشپزخونه منم داشتم فیلم میدیدم که در زدن درو باز کرد دریا دیدیم نویده دستشم یه ساک دستش بود ایسا و ستاره دست و جیغ و هورا گفتن
نوید:چیشده؟
الیا:بهش نگفتی
دریا:نچ
نوید:چیشده بهم بگید
الیا:اقا نوید شما دارین...
دریا:نگو بعد از ازدواج میگم
الیا:اقا نوید شما بارداری
نوید:چی؟
الیا:ببخشید ببخشید هول شدم دریا بارداره
میتونستم بفهمم که نوید خیلی خوشحال رفت سمت دریا دریا رو بلند کرد چرخوند
نوید:دارم بابا میشم(با صدای بلند)
دریا:نوید بزار منو زمین
نوید دریا رو گذاشت زمین همدیگه رو بغل کردن
نوید:مرسی عشقم
دریا:مامان بابام نباید بفهمن
نوید:باشه عشقم هرچی تو بگی
الیا:نوید میدونم خوشحالی ولی این حال بهم زنی هارو بزار کنار
نوید:تو که نمیدونی چقدر خوشحالم
الیا:میدونم چون خودم دارم مامان میشم
نوید:اره خب حواسم نبود
ایسا:وایسا ببینم یعنی شما دوتا باهمدبگه رابطه از اونا داشتید
با کلمه اخر ایسا منو ستاره ترکیدیم
ستاره:واقعا نمیدونستی
الیا:ستاره خفه شو
ستاره:ببخشید از دهنم درفت
الیا:اولین روزایی که من اومده بودم تهران یک روزشو پیش دریا موندم و شاهد بودم
نوید:یعنی تو...
الیا:اره همچی رو دیدم
نوید:دریا تو میدونستی؟
دریا:اره
نمیتوستم حال نوید رو بفهمم نه خوشحال بود نه ناراحت بود حس میکردم خجالت کشید
الیا:نگران نباش ما از خودیم به هیچکس نمیگم
نوید انگار افسرگی گرفت بود به یه جا خیره شده بود
دریا:نوید نوید
نوید:دریا یه لحظه بیا تو اتاق
نوید و دریا رفتن تو اتاق
الیا:به نظرت میخواد چیکار کنه؟
ستاره:نمیدونم بزار بیاد بیرون ازش میپرسیم
دریا اومد بیرون یه لباس خیلی خوشگل قرمز کوتاه پوشیده بود
پارت 57
ایسا و ستاره توی اشپزخونه عین مجسمه بودن
الیا:باید زودتر ازدواج کنی
دریا:منتظر اون فندقیم به دنیا بیاد
دریا رفت تو اشپزخونه منم داشتم فیلم میدیدم که در زدن درو باز کرد دریا دیدیم نویده دستشم یه ساک دستش بود ایسا و ستاره دست و جیغ و هورا گفتن
نوید:چیشده؟
الیا:بهش نگفتی
دریا:نچ
نوید:چیشده بهم بگید
الیا:اقا نوید شما دارین...
دریا:نگو بعد از ازدواج میگم
الیا:اقا نوید شما بارداری
نوید:چی؟
الیا:ببخشید ببخشید هول شدم دریا بارداره
میتونستم بفهمم که نوید خیلی خوشحال رفت سمت دریا دریا رو بلند کرد چرخوند
نوید:دارم بابا میشم(با صدای بلند)
دریا:نوید بزار منو زمین
نوید دریا رو گذاشت زمین همدیگه رو بغل کردن
نوید:مرسی عشقم
دریا:مامان بابام نباید بفهمن
نوید:باشه عشقم هرچی تو بگی
الیا:نوید میدونم خوشحالی ولی این حال بهم زنی هارو بزار کنار
نوید:تو که نمیدونی چقدر خوشحالم
الیا:میدونم چون خودم دارم مامان میشم
نوید:اره خب حواسم نبود
ایسا:وایسا ببینم یعنی شما دوتا باهمدبگه رابطه از اونا داشتید
با کلمه اخر ایسا منو ستاره ترکیدیم
ستاره:واقعا نمیدونستی
الیا:ستاره خفه شو
ستاره:ببخشید از دهنم درفت
الیا:اولین روزایی که من اومده بودم تهران یک روزشو پیش دریا موندم و شاهد بودم
نوید:یعنی تو...
الیا:اره همچی رو دیدم
نوید:دریا تو میدونستی؟
دریا:اره
نمیتوستم حال نوید رو بفهمم نه خوشحال بود نه ناراحت بود حس میکردم خجالت کشید
الیا:نگران نباش ما از خودیم به هیچکس نمیگم
نوید انگار افسرگی گرفت بود به یه جا خیره شده بود
دریا:نوید نوید
نوید:دریا یه لحظه بیا تو اتاق
نوید و دریا رفتن تو اتاق
الیا:به نظرت میخواد چیکار کنه؟
ستاره:نمیدونم بزار بیاد بیرون ازش میپرسیم
دریا اومد بیرون یه لباس خیلی خوشگل قرمز کوتاه پوشیده بود
۳.۷k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.