جنی: نکنه دوسش داری؟
جنی: نکنه دوسش داری؟
ته: ا همه بم نزدیک ترع. حتی خانوادم
_بهتره بحث کردن سر من تموم شه...
کیم تهیونگ من میتونم ا خودم محافظت کنم درضمن اقای......
اومدم حرف بزنم که گوشیم زنگ خورد.
«پارک یوجین»
_این ا جون من یکی چ میخواد اخهههههههه
هانا: ببینم کیه؟
هانا اومد و گوشیمو دید
هانا: نکنه این همون....
_ارههه این همونیه ک سال پیش بم گیر داده بود و داشت بم.....
+بم چی؟
_ب ت چ؟
+جواب سوالمو بده.
_برا تو اهمیتی نداره. مهمم نیس. کسی ک باید میفهمید فهمید.
ته: گوشیو بده من جوابشو بدم.
+داداش خدم جوابشو میدم.
_قرار نیس هیچکدوم جواب بدین خدم جوابشو میدم.
رفتم بیرون از کلاس و گوشی رو تا اومدم جواب بدم یکی گف
+بزارش رو ایفون.
حوصله نداشتم باش بحث کنم پس فقط زیر لب گفتم
_هیچ ا کارات سر در نمیارم.
+شنیدم.
_خو منم جوری حرف زدم ک بشنوی.
+باشه باشه بحث نکن.
وصل کن الان قط میش.
وصل کردم و زدم رو اسپیکر.
یوجین: الووووو چطوری بیب؟
_الو سلام...عام... یه درخواست دارم ازت.
یوجین: بفرما عشقم..
(از زبون نویسنده)
لیا یه نفس عمیق کشید و اومد حرف بزنه که صدای تق اومد برگشت سمت جیمین که دید دستاش رو به شدت مشت کرده و اون صدا هم صدای شکستن قلنج گردن اون بود...
جیمین که داشت فکر میکرد چرا انگار میخواد خفه کنه اون پسرو..
خودشم نمیدونس. اما ت این لحظه چیزی براش مهم نبود و خون جلو چشماش رو گرفته بود. لیا مثل اینکه زبونش بند اومده بود و نمیتونس حرف بزنه و ت شوک بود که توسط صدای یوجین به خودش اومد
یوجین(&): عزیزم خوبی؟
_ها چی اره اره اوکیم.
&:خب... چه درخواستی داشتی.؟
_ب من عزیزم، عشقم، بیبی اصلاااا و ابداااا نگو
&: چرا خب؟ ما قراره با هم ازدواج کنیم
جیمین به ارومی جوری که فقد خودشون دوتا بشنون گفت
+لیا اون گوشیو بده من
جیمین اومد گوشیو از دست لیا بگیره که لیا دستشو کشید.. جیمین با عصبانیت به لیا نگاه کرد که دید لیا با تعجب به صفحه گوشی خیره شده.. یعنی ممکن بود که لیا هیچی از این موضوع ندونه.؟
_میشه بگی اینو ا کجات دراوردی؟
&: از جاییم در نیوردم. امشب قراره بیایم خواستگاریت.
_من تورو دوست ندارم دیگه به چه زبونی بگم بهت؟
بس نبود سال پیش داشتی بم تجاوز میکردی و به دروغ به خانوادم گفتی حامله ام؟
منم میخواستم حقیقتو بشون بگم ولی منو با جونشون تحدید کردی بس نبود.؟
لیا جمله اخرش رو با داد گفت که.......
ته: ا همه بم نزدیک ترع. حتی خانوادم
_بهتره بحث کردن سر من تموم شه...
کیم تهیونگ من میتونم ا خودم محافظت کنم درضمن اقای......
اومدم حرف بزنم که گوشیم زنگ خورد.
«پارک یوجین»
_این ا جون من یکی چ میخواد اخهههههههه
هانا: ببینم کیه؟
هانا اومد و گوشیمو دید
هانا: نکنه این همون....
_ارههه این همونیه ک سال پیش بم گیر داده بود و داشت بم.....
+بم چی؟
_ب ت چ؟
+جواب سوالمو بده.
_برا تو اهمیتی نداره. مهمم نیس. کسی ک باید میفهمید فهمید.
ته: گوشیو بده من جوابشو بدم.
+داداش خدم جوابشو میدم.
_قرار نیس هیچکدوم جواب بدین خدم جوابشو میدم.
رفتم بیرون از کلاس و گوشی رو تا اومدم جواب بدم یکی گف
+بزارش رو ایفون.
حوصله نداشتم باش بحث کنم پس فقط زیر لب گفتم
_هیچ ا کارات سر در نمیارم.
+شنیدم.
_خو منم جوری حرف زدم ک بشنوی.
+باشه باشه بحث نکن.
وصل کن الان قط میش.
وصل کردم و زدم رو اسپیکر.
یوجین: الووووو چطوری بیب؟
_الو سلام...عام... یه درخواست دارم ازت.
یوجین: بفرما عشقم..
(از زبون نویسنده)
لیا یه نفس عمیق کشید و اومد حرف بزنه که صدای تق اومد برگشت سمت جیمین که دید دستاش رو به شدت مشت کرده و اون صدا هم صدای شکستن قلنج گردن اون بود...
جیمین که داشت فکر میکرد چرا انگار میخواد خفه کنه اون پسرو..
خودشم نمیدونس. اما ت این لحظه چیزی براش مهم نبود و خون جلو چشماش رو گرفته بود. لیا مثل اینکه زبونش بند اومده بود و نمیتونس حرف بزنه و ت شوک بود که توسط صدای یوجین به خودش اومد
یوجین(&): عزیزم خوبی؟
_ها چی اره اره اوکیم.
&:خب... چه درخواستی داشتی.؟
_ب من عزیزم، عشقم، بیبی اصلاااا و ابداااا نگو
&: چرا خب؟ ما قراره با هم ازدواج کنیم
جیمین به ارومی جوری که فقد خودشون دوتا بشنون گفت
+لیا اون گوشیو بده من
جیمین اومد گوشیو از دست لیا بگیره که لیا دستشو کشید.. جیمین با عصبانیت به لیا نگاه کرد که دید لیا با تعجب به صفحه گوشی خیره شده.. یعنی ممکن بود که لیا هیچی از این موضوع ندونه.؟
_میشه بگی اینو ا کجات دراوردی؟
&: از جاییم در نیوردم. امشب قراره بیایم خواستگاریت.
_من تورو دوست ندارم دیگه به چه زبونی بگم بهت؟
بس نبود سال پیش داشتی بم تجاوز میکردی و به دروغ به خانوادم گفتی حامله ام؟
منم میخواستم حقیقتو بشون بگم ولی منو با جونشون تحدید کردی بس نبود.؟
لیا جمله اخرش رو با داد گفت که.......
۷.۵k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.