پارت۸۱
#پارت۸۱
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
مامان یهوبی حال شدرودستم افتادکه باگریه کمک خواستم
ایمانونگاربادواومدن سمتمونو مامانوگرفتن باکمک هم روصندلی نشوندیمش
خداهمینوکم داشتیم
باباکنارش نشستودستشوگرفت که بی جون چشاشوبازکرد
به نگارکه نمیدونم کی اومده بودسریع گفتم
_اب قندبیارنگار
نگاربادورفت بیرونوبعدازچنددیقه اب قندبه دست اومدسمتم سریع لیوانوازش گرفتموکنار مامان نشستم
_مامانی...الهی فداتشم یکم ازاین بخور
بی جون نالید
_کوفت بخورم من دردبخورم مگه چیزی ازگلوم پایین میرعه
باگریه گفتم
_مامان شمادوتامیخواییدمنوبُکشید ارعه اون ازاکتای اینم ازتو،تایه بلایی سرم نیومده یکم ازاین بخور
مامان باغم لیوانوازم گرفتوچندقلوپ خورد
کناردیوارسرخوردموزانوهاموبغل کردم چقداذیتش کردم چقدازش فاصله گرفتم لعنت به من کاش بجای اون من رواون تخت بودم کاش من میمردم اون زنده میموند
بدون اون من میمیرم خدا
نگارکنارم روزمین نشستوسرمودراغوش گرفت
_الهی بمیرم برات خواهری توروخدا دیگه گریه نکن چشات شده کاسه ی خون
بابغض نگاش کردم
_چجوری گریه نکنم نگاردارم میمیرم اکتای نباشه من میمیرم میدونی چندساله باهمیم میدونی چندسال بادلوجون مراقب یه بچه باشیوبزرگش کنی رشدکردنشوببینی توتموم سختیاشادیاغماکنارش باشی جوری که قلبت پرازدوست داشتنش بشه بعدیهویه ازخدابی خبرباعث تصادفش بشه واون بیوافته گوشه ی بیمارستان چه حالی دارهه بخداکه نمیدونی
نگارباغصه دستاشودورم پیچید
_میدونم دورت بگردم میدونم،چطوراین اتفاق افتاد
کی بهش زداصلامطمعنی کسی باهاش تصادف کرده وخودش به کسی نزده
بااطمینان سرتکون دادم
_خبرندارم ولی مطمعنم اکتای هیچوقت انقدبی دقت نیست به کسی بزنه
سری تکون دادوحرفی نزد
دم دمای صبح بود بااصرارنگارازروزمین بلندشده بودمونشسته بودم روصندلیوچشمم به مراقبت های ویژه بود
مامان بزورایمانونگاروفرستادرفتن خونشون
باباهم پول بیمارستانوحساب کردوبه اصرارمنومامان رفت خونه،ناراحتی قلبی داشتوبیشترازاین نبایدتواین محیط میموند
نمیدونم ساعت چندبودکه چشام ازسوزش زیادوخستگی بسته شد
_خانم مطمعنی این بنده خداس الکی بیدارش نکنیم شرمندش شیم
_بله جناب سروان ایشون ازبستگان همون بیمارهه تصادفیه
اروم چشامو بازکردم
گیج به پرستاروپلیسی که کنارم ایستاده بودن نگاه کردم
بادیدن چشای بازم مردجلواومد
_سلام عرض شدخانم
باهمون گیجی جواب دادم
_سلام بفرمایید
_شرمنده این وقت صبح مزاحمتون شدیم ماازکلانتری اومدیم ،راستش دیروز مادوربین های خیابونی که تصادف رخ داده روچک کردیمواتوبوسی که به اقای کامران برخوردکرده بودروتوقیف کردیم وراننده الان بازداشتگاهه ازدکترهاحال اقای کامران رو
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
مامان یهوبی حال شدرودستم افتادکه باگریه کمک خواستم
ایمانونگاربادواومدن سمتمونو مامانوگرفتن باکمک هم روصندلی نشوندیمش
خداهمینوکم داشتیم
باباکنارش نشستودستشوگرفت که بی جون چشاشوبازکرد
به نگارکه نمیدونم کی اومده بودسریع گفتم
_اب قندبیارنگار
نگاربادورفت بیرونوبعدازچنددیقه اب قندبه دست اومدسمتم سریع لیوانوازش گرفتموکنار مامان نشستم
_مامانی...الهی فداتشم یکم ازاین بخور
بی جون نالید
_کوفت بخورم من دردبخورم مگه چیزی ازگلوم پایین میرعه
باگریه گفتم
_مامان شمادوتامیخواییدمنوبُکشید ارعه اون ازاکتای اینم ازتو،تایه بلایی سرم نیومده یکم ازاین بخور
مامان باغم لیوانوازم گرفتوچندقلوپ خورد
کناردیوارسرخوردموزانوهاموبغل کردم چقداذیتش کردم چقدازش فاصله گرفتم لعنت به من کاش بجای اون من رواون تخت بودم کاش من میمردم اون زنده میموند
بدون اون من میمیرم خدا
نگارکنارم روزمین نشستوسرمودراغوش گرفت
_الهی بمیرم برات خواهری توروخدا دیگه گریه نکن چشات شده کاسه ی خون
بابغض نگاش کردم
_چجوری گریه نکنم نگاردارم میمیرم اکتای نباشه من میمیرم میدونی چندساله باهمیم میدونی چندسال بادلوجون مراقب یه بچه باشیوبزرگش کنی رشدکردنشوببینی توتموم سختیاشادیاغماکنارش باشی جوری که قلبت پرازدوست داشتنش بشه بعدیهویه ازخدابی خبرباعث تصادفش بشه واون بیوافته گوشه ی بیمارستان چه حالی دارهه بخداکه نمیدونی
نگارباغصه دستاشودورم پیچید
_میدونم دورت بگردم میدونم،چطوراین اتفاق افتاد
کی بهش زداصلامطمعنی کسی باهاش تصادف کرده وخودش به کسی نزده
بااطمینان سرتکون دادم
_خبرندارم ولی مطمعنم اکتای هیچوقت انقدبی دقت نیست به کسی بزنه
سری تکون دادوحرفی نزد
دم دمای صبح بود بااصرارنگارازروزمین بلندشده بودمونشسته بودم روصندلیوچشمم به مراقبت های ویژه بود
مامان بزورایمانونگاروفرستادرفتن خونشون
باباهم پول بیمارستانوحساب کردوبه اصرارمنومامان رفت خونه،ناراحتی قلبی داشتوبیشترازاین نبایدتواین محیط میموند
نمیدونم ساعت چندبودکه چشام ازسوزش زیادوخستگی بسته شد
_خانم مطمعنی این بنده خداس الکی بیدارش نکنیم شرمندش شیم
_بله جناب سروان ایشون ازبستگان همون بیمارهه تصادفیه
اروم چشامو بازکردم
گیج به پرستاروپلیسی که کنارم ایستاده بودن نگاه کردم
بادیدن چشای بازم مردجلواومد
_سلام عرض شدخانم
باهمون گیجی جواب دادم
_سلام بفرمایید
_شرمنده این وقت صبح مزاحمتون شدیم ماازکلانتری اومدیم ،راستش دیروز مادوربین های خیابونی که تصادف رخ داده روچک کردیمواتوبوسی که به اقای کامران برخوردکرده بودروتوقیف کردیم وراننده الان بازداشتگاهه ازدکترهاحال اقای کامران رو
۲.۰k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.