۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
۰"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: ۶۱
"ویو جونگکوک"
جامونو عوض کردم
فقط دلممیخواست با اینجا لذت برایه خودم درد کشیدنش و ببینم
میخوام ازم معذرت بخواد
سه راند گذشت ...
ولی برایه هیچدوممون لذتی نداشت ، برا من ترث درار و برایه اون درد ناک
ازش جدا شدم
و به سمت پنجره رفتم
و بازش کردم و به کنارش تکیه دادم و سیگار روشن کردم
با صورتی اشکی رو تخت نشست و سعی کرد لباساشو بپوشه
کوک: کجا ؟!
نادیا: کارم اینجا تموم شد ، بهتره برم
کوک:نمیخواد
نادیا: موندنم چه فاییده داره؟
حرفش مر از بغض بود ولی واقعا دلیلش و نمیفهمیدم
کوک: چه مرگته نادیا؟
نادیا: چییزیم نیست اتفاقا ،میخوام ازت تشکر کنم، اینکه باعث شدی یه درصد از شانس اینده خوبم پرید، اینکه امدم اینجا یه بردمم....
اخرایه حرفاش گریش در امد
ادامه داد:
_ خب، دیگه وقتی یاد اوری شد برامون، شب بخیر
از اتاق خارج شد ، فکرم کلا به حرفاش درگیر بود
اینکه از این جا بودن عذاب میکشه
اینکه نفرتش بهم بیشتر میشه
اینکه دلش میخواد یه زندگیه عادی داشته باشه
و من بخواطر اینکه پیش خودمنگهش دارم .....دارم همه ارزو هاش و به فنا میدم
حتی بلد نیستم درست حصابی بهش محبت کنم
واقعا من دوسش دارم؟
اره ، این و مطمعنم
ولی اینکه پیشم خوش حال نیست ...
نمیخوام بخواطر خودم باعث عذابش بشم
من دارم مشکلات روانیه خودم و سر این دختر خالی میکنم
دختری که دوسش دارم
ولی واقعا میتونم دوریشو تحمل کنم
کی تو این مدت کوتاه انقدر وابسته میشه پسر؟
با پوشیدن شلوار ورزشی به طبقه پایین رفتم
پشت در وایسادم
یه صدایی تو وجودم میگفت پشیمون میشی"
چییزی که وامبه اینکه ببینم داره عداب میکشه، به دست خوده من ، بدتره ...
درو باز کردم و امدم داخل
پتو رو سرش بود
کنارش نشستم
کوک: باشه...پس خسته شدی، دلت یه زندگی خوب میخواد...باشه.....من به اندازه کافی عقده دارم ....به اندازه کافی تنها بودم ...و همه اینا ...خیلی چییزا....عادت دارم....ولی اینکه تو میتونی برایه خودت اینده بسازی ، میتوتی رویه خوش دنیارو ببینی، برو....
واقعا نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم؟؟؟
ادامه دادم:مانعی نیست، فردا ، میتونی بری ...ار میم اینحا متعلق به توعه ببر...چون نمیخوام چییزی ازت بمونه...میتونی برایه همیشه خودتو از دستم راحت کنی
خودشو به خواب زده بود تمام مدت
ولی با گفتن کلمه اخر صدایه گریش به گوشم رسید
دستم رو ملافه مشت شد
کوک: فردا یکی از افرادم تا یه جاهایی میبرنت ، و بعد دیگه همچی تغییر میکنه...شب بخیر
از جام بلند شدم و درو باز کردم
دست گیره رو تو دستم فشار دادم
بسه ...تو جیون جونگ کوکی ییی.....بس کن خوتو جمع کن
درو بستم
و برایه همیشه خداحافظ
"ساعت ۱۰ صبح "
چندتا پاکت سیگار
ویا حتی بطری الکل
فقط الان داشتم از پنجره به
part: ۶۱
"ویو جونگکوک"
جامونو عوض کردم
فقط دلممیخواست با اینجا لذت برایه خودم درد کشیدنش و ببینم
میخوام ازم معذرت بخواد
سه راند گذشت ...
ولی برایه هیچدوممون لذتی نداشت ، برا من ترث درار و برایه اون درد ناک
ازش جدا شدم
و به سمت پنجره رفتم
و بازش کردم و به کنارش تکیه دادم و سیگار روشن کردم
با صورتی اشکی رو تخت نشست و سعی کرد لباساشو بپوشه
کوک: کجا ؟!
نادیا: کارم اینجا تموم شد ، بهتره برم
کوک:نمیخواد
نادیا: موندنم چه فاییده داره؟
حرفش مر از بغض بود ولی واقعا دلیلش و نمیفهمیدم
کوک: چه مرگته نادیا؟
نادیا: چییزیم نیست اتفاقا ،میخوام ازت تشکر کنم، اینکه باعث شدی یه درصد از شانس اینده خوبم پرید، اینکه امدم اینجا یه بردمم....
اخرایه حرفاش گریش در امد
ادامه داد:
_ خب، دیگه وقتی یاد اوری شد برامون، شب بخیر
از اتاق خارج شد ، فکرم کلا به حرفاش درگیر بود
اینکه از این جا بودن عذاب میکشه
اینکه نفرتش بهم بیشتر میشه
اینکه دلش میخواد یه زندگیه عادی داشته باشه
و من بخواطر اینکه پیش خودمنگهش دارم .....دارم همه ارزو هاش و به فنا میدم
حتی بلد نیستم درست حصابی بهش محبت کنم
واقعا من دوسش دارم؟
اره ، این و مطمعنم
ولی اینکه پیشم خوش حال نیست ...
نمیخوام بخواطر خودم باعث عذابش بشم
من دارم مشکلات روانیه خودم و سر این دختر خالی میکنم
دختری که دوسش دارم
ولی واقعا میتونم دوریشو تحمل کنم
کی تو این مدت کوتاه انقدر وابسته میشه پسر؟
با پوشیدن شلوار ورزشی به طبقه پایین رفتم
پشت در وایسادم
یه صدایی تو وجودم میگفت پشیمون میشی"
چییزی که وامبه اینکه ببینم داره عداب میکشه، به دست خوده من ، بدتره ...
درو باز کردم و امدم داخل
پتو رو سرش بود
کنارش نشستم
کوک: باشه...پس خسته شدی، دلت یه زندگی خوب میخواد...باشه.....من به اندازه کافی عقده دارم ....به اندازه کافی تنها بودم ...و همه اینا ...خیلی چییزا....عادت دارم....ولی اینکه تو میتونی برایه خودت اینده بسازی ، میتوتی رویه خوش دنیارو ببینی، برو....
واقعا نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم؟؟؟
ادامه دادم:مانعی نیست، فردا ، میتونی بری ...ار میم اینحا متعلق به توعه ببر...چون نمیخوام چییزی ازت بمونه...میتونی برایه همیشه خودتو از دستم راحت کنی
خودشو به خواب زده بود تمام مدت
ولی با گفتن کلمه اخر صدایه گریش به گوشم رسید
دستم رو ملافه مشت شد
کوک: فردا یکی از افرادم تا یه جاهایی میبرنت ، و بعد دیگه همچی تغییر میکنه...شب بخیر
از جام بلند شدم و درو باز کردم
دست گیره رو تو دستم فشار دادم
بسه ...تو جیون جونگ کوکی ییی.....بس کن خوتو جمع کن
درو بستم
و برایه همیشه خداحافظ
"ساعت ۱۰ صبح "
چندتا پاکت سیگار
ویا حتی بطری الکل
فقط الان داشتم از پنجره به
۲۰.۲k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.