"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: 1
"نادیا"
گذشت یک ماه...بدون اربابی که بت دستور بده ...!
زندگیه خیلی خوبیه
چی بم تو این یه ماه گذشت؟
خوب روزی که داشتم سوار ماشین میشدم تا از اون عمارت نفرین شده که جزء درد و رنج چییزی برام نداشت، برم بیرون ....هر لحظه منتظر بودم جونگکوک بیاد بگه " خواب دیدی خیره.."
و دوباره روزا عین همیشه بگذره...
استرس شدیدی بخواطرش داشتم
ولی وقتی ماشین از حیاط عمارت خارج شد ...!
همچی تموم شد.
همه اون اتفاقا تمومه...
در حال حاظر در تلاشم تا کمی خودم سر حال بیارم موفق زندگی کنم.
و فقط به این فکر کنم کل زندگیم از وقتی پدر مادرم و از دست دادم تا وقتی پام به خونه ی جئونگکوک باز شد ، همش خواب بود .خوابه ترسناکی که دیگه تموم شده
باید فراموشش کنم...
تونستم یه اتاقک کوچیک که برایه شروع خوب بود بگیرم.
ولی خب هیچ پولی نداشتم برایه همین قرار گذاشته بودیم که من کار کنم، تا پول پیش و اجاره اونجارو پرداخت کنم
یه هفته ایی طول کشید که اخر داخل یک رستوران سطح بالا ،گارسون شدم.
در امدم خیلی خوب بود ، جوری که تونستم تو این یک ماه یکم سر و سامون بگیرم...و راستی هیچکدوم وسایلی که به دست جونگکوک برام خریده شده بود و نیاوردم.
چون گفتم که اون کابوس به پایان رسیده.
خب دیگه دوستان بیاید از این به بعد خوشی هایه زندگیمو باهم بگذرونیم
___________________
با سرعت خودم و به جولی رسوندم
نادیا: رئیس که نیومده؟
جولی : اروم باش دختر نفس بگیر..نه نیومده
نادیا: اخیش، فکر کردم دیر کردم
جولی: ای دختره احمق: طبق معمول کل شب فیلم و سریال دیدی صبح خواب موندی؟
نادیا: اره
جولی: من نمیدونم چی تو این فیلما میبینی...ول کن ..پاشو برو لباستو عوض کن تا رئیس بیاد رستوران باز شه..
نادیا: چشم
به سمت رختکن کارکنان رفتم
جولی عین من گارسون بود
دختره خیلی خوب و مهربونیه...
البته بعضی وقتا غور میزنه!
لباسمو عوض کردم و رفتم وارد سالت شدم که همه کار کنا به صف جمع شده بودن .
رئیس با مهربونی نگامون کرد و گفت:
_ خب یه روز کاریه دیگرو کنار هم داریم..قوانین و یادتون نره، احترام به مشتری خیلی مهمه...موفق باشید دوستان
و رفت به دفترش
طبق معمول تا ساعت ۱۱ خبری از کسی نشد و بعد از اون تا خود ۴ بعد از ظهر ...به مشتریا میرسیدم
افراد زیادی میدیدم
ادم هایه خوب و بد..!
به سمت در شیشه ایی رفتم و بستمش ...تا برایه شام رستوران و اماده کنیم.
بیرو از شیشه به فضا سبز جلویه مغازه نگاه کردم
هوایه خوبی بود ..از همچیم راضیم
نفس عمیقی کشیدم
ولی انگار بد جور خیره جلوم بودم.
که دستی رو شونم نشست
جوری ار فکر و خیال بیرون امدم که انگار به برق وصل کردن
برگشتم
نادیا : بله؟
جولی: چیکار میکنی؟....
خیلی با مهربونی پرسید
نادیا: هیچی..!
دوبار به شونم زدو گفت:
_اوکی ، بیا پس..
part: 1
"نادیا"
گذشت یک ماه...بدون اربابی که بت دستور بده ...!
زندگیه خیلی خوبیه
چی بم تو این یه ماه گذشت؟
خوب روزی که داشتم سوار ماشین میشدم تا از اون عمارت نفرین شده که جزء درد و رنج چییزی برام نداشت، برم بیرون ....هر لحظه منتظر بودم جونگکوک بیاد بگه " خواب دیدی خیره.."
و دوباره روزا عین همیشه بگذره...
استرس شدیدی بخواطرش داشتم
ولی وقتی ماشین از حیاط عمارت خارج شد ...!
همچی تموم شد.
همه اون اتفاقا تمومه...
در حال حاظر در تلاشم تا کمی خودم سر حال بیارم موفق زندگی کنم.
و فقط به این فکر کنم کل زندگیم از وقتی پدر مادرم و از دست دادم تا وقتی پام به خونه ی جئونگکوک باز شد ، همش خواب بود .خوابه ترسناکی که دیگه تموم شده
باید فراموشش کنم...
تونستم یه اتاقک کوچیک که برایه شروع خوب بود بگیرم.
ولی خب هیچ پولی نداشتم برایه همین قرار گذاشته بودیم که من کار کنم، تا پول پیش و اجاره اونجارو پرداخت کنم
یه هفته ایی طول کشید که اخر داخل یک رستوران سطح بالا ،گارسون شدم.
در امدم خیلی خوب بود ، جوری که تونستم تو این یک ماه یکم سر و سامون بگیرم...و راستی هیچکدوم وسایلی که به دست جونگکوک برام خریده شده بود و نیاوردم.
چون گفتم که اون کابوس به پایان رسیده.
خب دیگه دوستان بیاید از این به بعد خوشی هایه زندگیمو باهم بگذرونیم
___________________
با سرعت خودم و به جولی رسوندم
نادیا: رئیس که نیومده؟
جولی : اروم باش دختر نفس بگیر..نه نیومده
نادیا: اخیش، فکر کردم دیر کردم
جولی: ای دختره احمق: طبق معمول کل شب فیلم و سریال دیدی صبح خواب موندی؟
نادیا: اره
جولی: من نمیدونم چی تو این فیلما میبینی...ول کن ..پاشو برو لباستو عوض کن تا رئیس بیاد رستوران باز شه..
نادیا: چشم
به سمت رختکن کارکنان رفتم
جولی عین من گارسون بود
دختره خیلی خوب و مهربونیه...
البته بعضی وقتا غور میزنه!
لباسمو عوض کردم و رفتم وارد سالت شدم که همه کار کنا به صف جمع شده بودن .
رئیس با مهربونی نگامون کرد و گفت:
_ خب یه روز کاریه دیگرو کنار هم داریم..قوانین و یادتون نره، احترام به مشتری خیلی مهمه...موفق باشید دوستان
و رفت به دفترش
طبق معمول تا ساعت ۱۱ خبری از کسی نشد و بعد از اون تا خود ۴ بعد از ظهر ...به مشتریا میرسیدم
افراد زیادی میدیدم
ادم هایه خوب و بد..!
به سمت در شیشه ایی رفتم و بستمش ...تا برایه شام رستوران و اماده کنیم.
بیرو از شیشه به فضا سبز جلویه مغازه نگاه کردم
هوایه خوبی بود ..از همچیم راضیم
نفس عمیقی کشیدم
ولی انگار بد جور خیره جلوم بودم.
که دستی رو شونم نشست
جوری ار فکر و خیال بیرون امدم که انگار به برق وصل کردن
برگشتم
نادیا : بله؟
جولی: چیکار میکنی؟....
خیلی با مهربونی پرسید
نادیا: هیچی..!
دوبار به شونم زدو گفت:
_اوکی ، بیا پس..
۲.۲k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.