بنویسمننویسمتو نمی خوانی که

بنویسم،ننویسم،تو نمی خوانی که!
چیزی از معجزه ی شعر،نمی دانی که!

گفتم ازحال خرابم وصدافسوس که تو
بی خبر مانده ای از ماندن مهمانی که..

خانه کرده است دراین سینه ی پرآشوبم
مثل شبهای پر ازشعر زمستانی که..

نرسیده است نگاهی به تماشای تنم
شده ام پرسه«زن»کوچه خیابانی که..

روزگاری،من و توبیخبر از فرداها
دست دردست پراز خواهش پنهانی که..

کاش یک بار فقط،بغض مرا می خواندی!
بنویسم،ننویسم،تو نمی خوانی که!
دیدگاه ها (۱)

در کنارت نیستم اما فراموشم مکن خط مکش بر خاطراتم گنگ و مغشوش...

‌رد شدی از من، شدم هر ثانیه بیمار ترروزگارم تیره تر شد، چشم ...

هذیان نمیگویم ولی تب دارم این شب هامن دود... ، نه ! ابری شدم...

سال نو، سال تماشای تو از دورتر استسیزده شعر کسی توی خودش درب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط