مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

باران آرام و پیوسته چونان گریهای بیپایان از آسمان می

باران، آرام و پیوسته، چونان گریه‌ای بی‌پایان از آسمان می‌چکید.
خیابان خالی بود و چراغ‌های خاموش و خسته،
در مهی خاکستری رنگ، آخرین نفس‌هایشان را چشمک می‌زدند.
بوی خاکِ خیس، بی‌رحمانه پرده از خاطراتی برمی‌داشت
که سال‌هاست در گور خاموشی دفن شده‌اند.

دستانم را در جیب فرو بردم؛
انگشتانم به کاغذی مچاله و کهنه خورد
نامه‌ای که هیچ پستی به آن نرسید،
واژه‌هایی که در تاریکی گلو پوسیدند،
و اعتراف‌هایی که فرصت زاده شدن نیافتند.

هر قدمی که بر سنگ فرش خیس می‌گذاشتم،
صدایی داشت شبیه وداعی کهنه،
وداعی که نه آغاز داشت و نه پایان.
آری... بعضی رفتن‌ها بهانه نمی‌خواهند،
چون پاییز، بی‌آنکه اجازه بگیرد،
برگ‌ها را از شاخه می‌گیرد.

و من، در میانه‌ی باران،
با جیب‌هایی پر از کلمه‌های بی‌پناه،
قدم می‌زدم و با خود می‌اندیشیدم


"برخی رفتن‌ها نه قدمی بر خاک، که زخمی بر جان می‌گذارند،‌ بی‌خداحافظی، بی‌صدا، و با پژواکی که تا ابد در دل می‌پیچد."
دیدگاه ها (۷)

ߊ‌ܢ̣ܥ‌‌ܨ

رفتی....و من ماندم با خانه‌ای که نفس نمی‌کشد.دیوارها به رنگ ...

به فنجان قهوه‌ی نیمه‌جان نگاهی گذرا انداختم؛سکوت کرکننده‌ی خ...

صبح آمد، اما بیداری‌اش نجات نبود، ادامه‌ی کابوسی بود که دیگر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط