𝙿𝚊𝚛𝚝 🪶²²

𝒪𝓋ℯ𝓇 𝓉𝒽ℯ 𝒽ℴ𝓇𝒾𝓏ℴ𝓃 💫

"ا/ت _ یونگی"
میتونستم متوجه بشم که اونم نگرانشونه ولی بخاطر اینکه من استرسم کم بشه بروز نمیده...
فعلا همه چی آروم بود تا اینکه در خونه با صدای بدی شکسته شد...
جیغ بلندی کشیدم و خودمو تو بغل یونگی انداختم..
چند نفر وارد شدن و بعد از اونا شخصی که اصلا انتظارشو نداشتم اومد ، اون جونگ‌این بود...
یه نفر از آدمای جونگ‌این سمت ا/ت اومد تا ببرتش ... یونگی که متوجه شده بود خواست ا/تو سمت خودش بکشه که دو نفر از پشت گرفتنش...
یونگی: دستت بهش بخوره تیکه تیکت میکنم عوضی
ولی اون بدون اهمیت دادن به یونگی ا/تو کشون کشون برد...
ا/ت: خواهش میکنم کمکش کن (گریه)
بادیگارد:....
ا/ت: هرچی بخوای بهت میدم فقط نزار اذیتش کنن..
ا/ت همین طور به اون آدم التماس می‌کرد ولی اصن انگار نه انگار که ا/ت داره باهاش صحبت میکنه که یهو ماشینی جلوشون نگه داشت...
یکم که صبر کردن مامان ا/ت ازش پیاده شد سمتش رفت و ا/تو بغل کرد...
مامان ا/ت: کجا بودی این مدت دختره احمق
ا/ت: مامان خواهش میکنم نجاتش بده ، هرکار بگی میکنم کمکش کن
مامان ا/ت: حقشه که بمیره
ا/ت: ازت خواهش میکنم
راوی: ا/ت رو زانو هاش افتاده بودو به مامانش التماس می‌کرد که یونگی رو نجات بده میتونست صدا های مشتایی که به صورت یونگی میخوره رو بشنوه و این اذیتش می‌کرد...
مامان ا/ت: پاشو ا/ت دیوونه شدی..
راوی: جونگ‌این از خونه بیرون اومد و مقابل ا/ت زانو زد و دستشو زیر چونه ا/ت گذاشت و اورد بالا...
کای: دردی که اون الان میکشه بخاطر توعه...میدونی که.
ا/ت:...
کای: میتونی بری ببینیش ،.....البته برای آخرین بار
راوی: ا/ت سریع از جاش بلند شد و با دو برگشت تو خونه دید که یونگی وسط حال افتاده و از درد به خودش می‌پیچیه ، تو دلش برای خودش لعنت فرستاد
رفت پیشش و کنارش نشست و یونگی رو کشید تو بغلش و آروم صورتشو نوازش می‌کرد...
ا/ت: یونگی ببخشید ، من واقعا متاسفم(گریه)
یونگی: چاگیا...نبینم اشکای قشنگتو ، توکه...گریه میکنی...دل من ...میشنکه
ا/ت: ...
یونگی: خیلی دلم میخواست .... باهم ... ازدواج کنیم...بچه دار شیم ،...بریم...بریم مسافرت ، ا/ت...تو بهترین اتفاقی بودی که برای ...من افتاد
ا/ت: یونگیا من...من باردارم
یونگی: ...
ا/ت: از تو ، تو پدر بچه منی...بچه ای که قراره باهم بزرگش کنیم
یونگی: چند وقته؟
ا/ت: یه هفته
یونگی: 🥺
کای: جونگ‌این به بادیگاردش اشاره کرد و اونم سمت یونگی رفت و از خونه بیرون بردش
ا/ت با داد و تقلا سعی می‌کرد که مانع بردن یونگی بشن ولی از خونه بردنش و در آخر چیزی که ا/ت شنید صدای گلوله بود
سرش سوت می‌کشید و گیج میرفت تا اینکه....

•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
"پارت بعد پارت اخره"
دیدگاه ها (۱۸)

𝙿𝚊𝚛𝚝🪶²³

𝙿𝙰𝚁𝚃_¹

𝐚𝐬 𝐢𝐭 𝐰𝐚𝐬 🦋³و جز ا/ت هیج کس دیگه ای اونجا نبود...ناگهان ماشی...

𝐚𝐬 𝐢𝐭 𝐰𝐚𝐬 🦋²راوی: ا/ت چش غره ای باباش رفت که البته از چشم یو...

مرگ بی پایان پارت ۳۰

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۱۸

مرگ بی پایان پارت ۳۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط