𝐚𝐬 𝐢𝐭 𝐰𝐚𝐬 🦋²
𝐚𝐬 𝐢𝐭 𝐰𝐚𝐬 🦋²
راوی: ا/ت چش غره ای باباش رفت که البته از چشم یونگی دور نبود ...
یونگی: مدرست دیر میشه ، دلم نمیخواد بابت دیر اومدنت بیام مدرسه رو توجیح کنم
ا/ت: کسی ام ازت نخواست که این کارو کنی
راوی: از خونه اومد بیرون که جک جلوش وایساد و
جک: خانوم اگه دیرتون شده میخواین من برسونمتون؟
راوی: جک پسر ۲۰ ساله بود که برای خرج دانشگاهش دنبال کار میگشت که یونگی بهش کار داد و اون شد راننده عمارت
ا/ت: اوکی..مدرسمو که بلدی؟
جک: البته
راوی: ا/ت سوار ماشین شد و حرکت کردن...
"مدرسه"
راوی: وارد حیاط مدرسه شد و از دور اکیپ دوستاشو که دید سمتشون رفت و به تک تکشون سلام داد...
اونجو: سلام ...خوبی
ا/ت: اوهوم ، تو خوبی
اونجو: خوبم ممنون
ا/ت: هیونجین نیومده؟
یونجون: چرا اومده
ا/ت: کجاس پس؟
یونجون: (نفس عمیق)....دست شویی
ا/ت: آها
یونجون: اینا رو بیخیال موافقید امروزو بپیچونیم؟
ا/ت: من حوصله درد سر ندارم
یونجون: او ا/ت کامااان...بیا دیگه. اونجو تو پایه ای؟
اونجو: هرچی ا/ت بگه
یونجون: (کیوت شدن)
ا/ت: درد سرش پای خودت
یونجون: یسسسس....اوکی هیونجین که اومد از در پشتی میزنیم بیرون
"ساعت ۱۲ شب"
راوی: آروم درو باز کرد و وارد خونه شد ، چراغا خاموش بودن و خونه تو تاریکی محو بود ، پاور چین پاورچین سمت اتاقش میرفت که صدایی گفت : تا این وقت شب کجا بودی؟
جیغ نسبتا بلندی کشید و به سمت صدا برگشت ، یکم که دقت کرد دید باباش جلوش وایساده و با چهره خونسردی بهش نگا میکنه..
ا/ت: گفتم دیر میام لازم نبود منتظرم بمونی
یونگی: جواب سوالمو بده
ا/ت: مگه برات مهمه که کجا بودم
راوی: یونگی چند لحظه سکوت کرد حتی نفسم نمیکشید سوالی که ا/ت ازش کرده بود یکم براش غیرمنتظره بود ولی با رها کردن نفسش گفت....
یونگی: معلومه که برام مهم نیست ، فقط...این خونه قانون داره بعد از ساعت ۱۰ کسی نه اجازه ورود داره نه خروج...استثنا ام نداره چه بخواد ارباب خونه باشه چه دختر خونه
راوی: از کنار ا/ت رد شد و از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد
ا/تم که دیگه به این جور بحثا عادت کرده بود رفت سمت اتاقش و وارد شد و یه دوش گرفت و بعد خوابید
"فردا"
راوی: امروز مدرسه نداشت و تنها کار امروزش رفتن به کلاس بسکتبال بود...
وقتی بچه تر بود با باباش همیشه بسکتبال بازی میکرد و از اون موقع با این ورزش علاقه داشت و تصمیم گرفته بود که به صورت حرفه ای تر یادش بگیره هرچند یونگی دس کمی از یه مربی بسکتبال نداره اما ا/ت ترجیح میداد بره بیرون و مربی بگیره
"ساعت ۷ عصر"
راوی: وسایلاشو جمع کرد و بعد از خدافظی از خونه رفت بیرون...
"بعد از باشگاه"
راوی: نگاهی به ساعتش کرد و دید که هنوز ساعت ۹ ، برای همین قدم زنان به سمت خونه رفت ، خیابونی که داشت ازش میومد خلوت بود
درخواستی: min_suho
راوی: ا/ت چش غره ای باباش رفت که البته از چشم یونگی دور نبود ...
یونگی: مدرست دیر میشه ، دلم نمیخواد بابت دیر اومدنت بیام مدرسه رو توجیح کنم
ا/ت: کسی ام ازت نخواست که این کارو کنی
راوی: از خونه اومد بیرون که جک جلوش وایساد و
جک: خانوم اگه دیرتون شده میخواین من برسونمتون؟
راوی: جک پسر ۲۰ ساله بود که برای خرج دانشگاهش دنبال کار میگشت که یونگی بهش کار داد و اون شد راننده عمارت
ا/ت: اوکی..مدرسمو که بلدی؟
جک: البته
راوی: ا/ت سوار ماشین شد و حرکت کردن...
"مدرسه"
راوی: وارد حیاط مدرسه شد و از دور اکیپ دوستاشو که دید سمتشون رفت و به تک تکشون سلام داد...
اونجو: سلام ...خوبی
ا/ت: اوهوم ، تو خوبی
اونجو: خوبم ممنون
ا/ت: هیونجین نیومده؟
یونجون: چرا اومده
ا/ت: کجاس پس؟
یونجون: (نفس عمیق)....دست شویی
ا/ت: آها
یونجون: اینا رو بیخیال موافقید امروزو بپیچونیم؟
ا/ت: من حوصله درد سر ندارم
یونجون: او ا/ت کامااان...بیا دیگه. اونجو تو پایه ای؟
اونجو: هرچی ا/ت بگه
یونجون: (کیوت شدن)
ا/ت: درد سرش پای خودت
یونجون: یسسسس....اوکی هیونجین که اومد از در پشتی میزنیم بیرون
"ساعت ۱۲ شب"
راوی: آروم درو باز کرد و وارد خونه شد ، چراغا خاموش بودن و خونه تو تاریکی محو بود ، پاور چین پاورچین سمت اتاقش میرفت که صدایی گفت : تا این وقت شب کجا بودی؟
جیغ نسبتا بلندی کشید و به سمت صدا برگشت ، یکم که دقت کرد دید باباش جلوش وایساده و با چهره خونسردی بهش نگا میکنه..
ا/ت: گفتم دیر میام لازم نبود منتظرم بمونی
یونگی: جواب سوالمو بده
ا/ت: مگه برات مهمه که کجا بودم
راوی: یونگی چند لحظه سکوت کرد حتی نفسم نمیکشید سوالی که ا/ت ازش کرده بود یکم براش غیرمنتظره بود ولی با رها کردن نفسش گفت....
یونگی: معلومه که برام مهم نیست ، فقط...این خونه قانون داره بعد از ساعت ۱۰ کسی نه اجازه ورود داره نه خروج...استثنا ام نداره چه بخواد ارباب خونه باشه چه دختر خونه
راوی: از کنار ا/ت رد شد و از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد
ا/تم که دیگه به این جور بحثا عادت کرده بود رفت سمت اتاقش و وارد شد و یه دوش گرفت و بعد خوابید
"فردا"
راوی: امروز مدرسه نداشت و تنها کار امروزش رفتن به کلاس بسکتبال بود...
وقتی بچه تر بود با باباش همیشه بسکتبال بازی میکرد و از اون موقع با این ورزش علاقه داشت و تصمیم گرفته بود که به صورت حرفه ای تر یادش بگیره هرچند یونگی دس کمی از یه مربی بسکتبال نداره اما ا/ت ترجیح میداد بره بیرون و مربی بگیره
"ساعت ۷ عصر"
راوی: وسایلاشو جمع کرد و بعد از خدافظی از خونه رفت بیرون...
"بعد از باشگاه"
راوی: نگاهی به ساعتش کرد و دید که هنوز ساعت ۹ ، برای همین قدم زنان به سمت خونه رفت ، خیابونی که داشت ازش میومد خلوت بود
درخواستی: min_suho
۲۲.۴k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.