𝐚𝐬 𝐢𝐭 𝐰𝐚𝐬 🦋³
𝐚𝐬 𝐢𝐭 𝐰𝐚𝐬 🦋³
و جز ا/ت هیج کس دیگه ای اونجا نبود...
ناگهان ماشینی جلوش نگه داشت ، چند نفر ازش پیاده شدن به زور ا/تو سوار ماشین کردن...ا/ت با تمام توانش تقلا میکرد ولی اونا ۳ تا مرد بودن...
دستای کثیفشونو به ا/ت میزدن و اونو به زور وادار به کاری که دوس نداشت میکردن...
اون شب سخت ترین شب زندگی اون دختر بود..
"فردا "
راوی: چشماشو که باز کرد رو کف سرد آسفالت خیابون بود ، تمام لباساش پاره بودن
به روبه روش که نگا کرد دید جلوی در عمارته برای همین خیالش راحت شد و چشماشو بست و خوابید...
حدود ۲۰ دقیقه بعد شخصی سمتش اومد و بغلش کرد
از عطر تنش متوجه شد که باباشه ، خودشو بیشتر تو بغلی یونگی جا کرد و کتشو محکم با دستاش گرفته بود...
یونگی یه دستشو زیر زانوی ا/ت برد بغلش کرد و به سمت خونه رفت و بلافاصله بعد دکتر خبر کردن...
بعد از معاینه یونگی رفت تو اتاق و نزدیک تخت شد و دید که ا/ت بیداره
چشماش مدام رو کبودی های بدنش میچرخید
یونگی: کجا این اتفاق افتاد؟
ا/ت: مگه برات مهمه؟
یونگی: معلومه که هست
ا/ت: اگه مهم بود دیشب میومدی دنبالم
راوی: یونگی یکم جا خورد ولی خیلی بروز نداد
ا/ت: من چیکارت کردم که اینجوری باهام رفتار میکنی ، هیچوقت نتونستم درک کنن که قضیه مامان به من چه ربطی داره...همیشه جدا شدن تو و مامانو تقصیر خودم میدونستم ولی هیچ مدرکی نبود که ثابت کنه تقصیر منه ، بعدا متوجه شدم که شما دوتا فقط میخواستین منو از سرتون وا کنید...تنها چیزی که میتونم الان بگم اینکه براتون متاسفم (گریه)
رادی: یونگی دستاشو مشت کرده بود و با حاله اشکی که چشماشو پوشونده بود به ا/ت نگاه میکرد واقعا چیزی برای گفتن نداشت ... تنها کاری که لبه تخت نشست و ا/تو بغل کرد و با گریه شروع کرد صحبت کردن...
یونگی: معذرت میخوام بابایی....منم بعد اون ماجرا صدمه دیدم واقعا تحمل دوری مامانتو نداشتم رفتارام هیچکدوم دست خودم نبود ، حرافی الانت تلنگری شد برام ....بهت قول میدم اون عوضیایی که این بلا رو سرت آوردنو پیدا کنم مطمئن باش این عذابی که تو کشیدی اونا چند برابرند میکشن....
راوی: یونگی اون عوضیای متجاوز گرو پیدا کرد و جوری شکنجشون داد که هیچکس تو دنیا تا به حال ایم کارو نکرده بود ، آخر سر هر کدوم با یه گلوله تو مغزشون که به دست ا/ت شلیک شده بود مردن...
یونگی: تو واقعا تیر اندازی مالزی هستی
ا/ت: به بابام رفتم
•آن گونه که بود...•
▪︎تک پارتی▪︎
°ادامشو تو بگو°
درخواستی: @min_suho
و جز ا/ت هیج کس دیگه ای اونجا نبود...
ناگهان ماشینی جلوش نگه داشت ، چند نفر ازش پیاده شدن به زور ا/تو سوار ماشین کردن...ا/ت با تمام توانش تقلا میکرد ولی اونا ۳ تا مرد بودن...
دستای کثیفشونو به ا/ت میزدن و اونو به زور وادار به کاری که دوس نداشت میکردن...
اون شب سخت ترین شب زندگی اون دختر بود..
"فردا "
راوی: چشماشو که باز کرد رو کف سرد آسفالت خیابون بود ، تمام لباساش پاره بودن
به روبه روش که نگا کرد دید جلوی در عمارته برای همین خیالش راحت شد و چشماشو بست و خوابید...
حدود ۲۰ دقیقه بعد شخصی سمتش اومد و بغلش کرد
از عطر تنش متوجه شد که باباشه ، خودشو بیشتر تو بغلی یونگی جا کرد و کتشو محکم با دستاش گرفته بود...
یونگی یه دستشو زیر زانوی ا/ت برد بغلش کرد و به سمت خونه رفت و بلافاصله بعد دکتر خبر کردن...
بعد از معاینه یونگی رفت تو اتاق و نزدیک تخت شد و دید که ا/ت بیداره
چشماش مدام رو کبودی های بدنش میچرخید
یونگی: کجا این اتفاق افتاد؟
ا/ت: مگه برات مهمه؟
یونگی: معلومه که هست
ا/ت: اگه مهم بود دیشب میومدی دنبالم
راوی: یونگی یکم جا خورد ولی خیلی بروز نداد
ا/ت: من چیکارت کردم که اینجوری باهام رفتار میکنی ، هیچوقت نتونستم درک کنن که قضیه مامان به من چه ربطی داره...همیشه جدا شدن تو و مامانو تقصیر خودم میدونستم ولی هیچ مدرکی نبود که ثابت کنه تقصیر منه ، بعدا متوجه شدم که شما دوتا فقط میخواستین منو از سرتون وا کنید...تنها چیزی که میتونم الان بگم اینکه براتون متاسفم (گریه)
رادی: یونگی دستاشو مشت کرده بود و با حاله اشکی که چشماشو پوشونده بود به ا/ت نگاه میکرد واقعا چیزی برای گفتن نداشت ... تنها کاری که لبه تخت نشست و ا/تو بغل کرد و با گریه شروع کرد صحبت کردن...
یونگی: معذرت میخوام بابایی....منم بعد اون ماجرا صدمه دیدم واقعا تحمل دوری مامانتو نداشتم رفتارام هیچکدوم دست خودم نبود ، حرافی الانت تلنگری شد برام ....بهت قول میدم اون عوضیایی که این بلا رو سرت آوردنو پیدا کنم مطمئن باش این عذابی که تو کشیدی اونا چند برابرند میکشن....
راوی: یونگی اون عوضیای متجاوز گرو پیدا کرد و جوری شکنجشون داد که هیچکس تو دنیا تا به حال ایم کارو نکرده بود ، آخر سر هر کدوم با یه گلوله تو مغزشون که به دست ا/ت شلیک شده بود مردن...
یونگی: تو واقعا تیر اندازی مالزی هستی
ا/ت: به بابام رفتم
•آن گونه که بود...•
▪︎تک پارتی▪︎
°ادامشو تو بگو°
درخواستی: @min_suho
۲۳.۶k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.