𝙿𝙰𝚁𝚃_¹

𝙻𝙾𝚂𝚃 𝙷𝙴𝙰𝚁𝚃

" برای من عشق نافرجام بود....
میخوام بدونی فراموش کردن زندگیت کار آسونی نیست ، حداقل برای من اینطور بود ، اون واقعا دوست داشتنیه.
دنیای اون در مقایسه با من خیلی متفاوته ، دنیایی که برام پر از چالش بود ک من باید مقاومت میکردم.
کلی فن ، تعهد به کارای سخت ، کلی قرار داد ، احمقانه و نرمال زندگی نکردن...اون تو این راه آسیب زیادی دیده ولی اون مقاومه مثل یه الماس.
دزدکی اطرافشم چون نمیخوام بفهمه ، نمیخوام هیتایی که به من دادن به اونم بدن کلی تو توییتر هیت خوردم ، بهش گفتم که نمیتونم تحمل کنم برای اونم سخت بود به وضوح میدیدم و میدونستم برای اونم سخته خیلی تلاش کردم تا قانعش کنم.
همیشه حرفامو یاد آوری میکردم اونم به هیج وجه حرفامو قبول نمی‌کرد و آدم یه دنده و خود خواهی بود ... مدام بهم میگفت تحمل کن ، صبر داشته باش اون نمی‌دونست که من خود خواه تر از خودشم (:
رابطمونو تموم کردم ، فک میکردم اینجوری بهتره ولی من.....من نابودش کردم...!!
اما بازم دوسش دارم و عاشقش میمونم."
••••••••••••

'فلش بک'
راوی: با خوردن زنگ مدرسه از پشت میزش بلند شد و روپوش سفیدش رو دروارد.
بعد از مرتب کردن سر و صورتش در اتاقو باز کرد که با پسری مواجه شد که مثل هر روز به دیوار بغل در اتاقش تکیه داده.
ا/ت: باز زانوت زخمی شده‌؟
جونگکوک: چی نه....زنگ ورزش دستم آسیب دید ، الانم خیلی درد میکنه
ا/ت: چرا زود تر نیومدی؟
جونگکوک: چون...
ا/ت: چون؟
جونگکوک: خب....با خودم گفتم شاید خوب بشه ولی هرچی میگذشت دردش بیشتر می‌شد
ا/ت: هییممم...بیا تو تا ببینم چه میشه کرد ، روی تخت بشین تا بیام
راوی: جونگکوک مثل یه بچه حرف گوش کن رو تخت نشست و منتظر پرستار شد
ا/ت: خب بهم بگو کدوم انگشتته
جونگکوک: اممم ، خب اینه
ا/ت: خب بزار ببینم ..... نه باد داره و نه کبود شده ، در رفته گی ام که نداره احتمالا تو خیلی نازک نارنجی ای
جونگکوک: یاااا...واقعا درد میکنه
راوی: ا/ت نزدیک صورت کوک شد و تو چشماش زل زد و گفت :
ا/ت: دیگه سعی نکن به بهونه های مختلف بیای اینجا کوک
جونگکوک: (دستشو گذاشت رو قلبش و با لکنت حرف میزد) من....من واقعا درد دارم
ا/ت: برو خونه ، منم باید برم همین الانشم دیر کردم نگهبان الان میاد مدرسه رو چک کنه
جونگکوک: کجا قراره بری؟
ا/ت: باید به شما توضیح بدن آقای جئون؟
جونگکوک: ن..نه ، متاسفم نباید اون سوالو می‌پرسیدم
ا/ت: اشکال نداره.....به سلامت
جونگکوک: خدافظ

•ادامه دارد•
▪︎قلب گمشده▪︎
دیدگاه ها (۱۲)

𝙿𝙰𝚁𝚃_²

𝙿𝙰𝚁𝚃_³

𝙿𝚊𝚛𝚝🪶²³

𝙿𝚊𝚛𝚝 🪶²²

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁴حرفی برای گفتن نداشتم... فقط سکوت کردم. ج...

پارت 9 ویو ا/تپشتمو نگاه کردم و بله جنابعالی پشت سرم بودن فک...

پارت 10 بادیگارد رفت بیرون و جعبه رو باز کردم دیدم یه لباس خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط