🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت76
این تیر خلاصی بود که برای اون لحظه و روزی نگه داشته بودم که دیگه هیچ چیزی نمی تونست جلو داره این دختر باشه !
گفتنش الان شاید اصلاً مناسب نبود نمی خواستم قلبشو بشکنم نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم اما پاتو کفش من کردن عاقبت خوشی برای خودش نداشت و یکی باید این و بهش می فهموند.
عقب گرد کردم و کمد لباسهام رو زیر و رو کردم
حوصله کت و شلوار پوشیدن کراوات زدن و نداشتم حوصله خانزاده بودن و نداشتم و میخواستم یه مرد عادی مثل همه باشم که هر طوری که دلش می خواد لباس می پوشه و هر جایی که دلش می خواد با هر کسی که دوست داره میره...
از این زندگی بی نقصی که برام فراهم کرده بودن تا یه پسر خوب و حرف گوش کن برای پدرم باشم خسته شده بودم
یکی از پیراهنای آستین کوتاهمو تن کردم شلوار پارچه ای پوشیدم موهامو شونه زدم کمی از ادکلنم و روی گردنم پاشیدم و نگاه آخر و به خودمو اون دختر توی اتاق انداختم و از اونجا بیرون آمدم.
خسته کننده بود وقت گذروندن کاملا برعکس خواهرش با مهتاب خسته کننده بود
انگار تازه خبر به مادرم رسیده بود که روی پله ها جلوی من ایستاد و نگران صورتمو با دستش گرفت و گفت
_ چه اتفاقی افتاده ؟حالت خوبه ؟
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم نگران نباش چیز خاصی نیست یه درگیری کوچیک بود تموم شد من سالمم خواهش می کنم انقدر قضیه رو بزرگش نکنید.
مادرم نگاهش به صورتم بود و با افتخار گفت
_ خوشحالم که پسری مثل تو دارم امروز ثابت کردی که پدرت وارث خوبی داره قراره خان خوبی پا جا پای پدرت بذاره...
ازش فاصله گرفتم باز شروع کرده بود به زدن حرفایس زده که من ازش متنفر بودم
بهش گفتم
شروع نکنید من هیچ وقت قرار نیست خان بشم
خان شدن مناسب من نیست
بحثم با مادرم ادامهدار نشد چون نگاهم به مارالی افتاد که داشت از خونه بیرون می رفت و ماهرو کنار در داشت باهاش خداحافظی می کرد
مگه قرار نشد یه چند ساعتی اینجا بمونه پس چی شده بود که عزم رفتن کرده بود؟
به سمتش رفتم مادرم حرف توی دهنش موند به من نگاه می کرد و می دونستم الان چه قدر عصبانیه!
وقتی که کنار مارال رسیدم ازش پرسیدم
مگه قرار نبود که مهمون ما باشی چی شد که دارین میرین؟
میهمان نواز خوبی نبودیم؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت76
این تیر خلاصی بود که برای اون لحظه و روزی نگه داشته بودم که دیگه هیچ چیزی نمی تونست جلو داره این دختر باشه !
گفتنش الان شاید اصلاً مناسب نبود نمی خواستم قلبشو بشکنم نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم اما پاتو کفش من کردن عاقبت خوشی برای خودش نداشت و یکی باید این و بهش می فهموند.
عقب گرد کردم و کمد لباسهام رو زیر و رو کردم
حوصله کت و شلوار پوشیدن کراوات زدن و نداشتم حوصله خانزاده بودن و نداشتم و میخواستم یه مرد عادی مثل همه باشم که هر طوری که دلش می خواد لباس می پوشه و هر جایی که دلش می خواد با هر کسی که دوست داره میره...
از این زندگی بی نقصی که برام فراهم کرده بودن تا یه پسر خوب و حرف گوش کن برای پدرم باشم خسته شده بودم
یکی از پیراهنای آستین کوتاهمو تن کردم شلوار پارچه ای پوشیدم موهامو شونه زدم کمی از ادکلنم و روی گردنم پاشیدم و نگاه آخر و به خودمو اون دختر توی اتاق انداختم و از اونجا بیرون آمدم.
خسته کننده بود وقت گذروندن کاملا برعکس خواهرش با مهتاب خسته کننده بود
انگار تازه خبر به مادرم رسیده بود که روی پله ها جلوی من ایستاد و نگران صورتمو با دستش گرفت و گفت
_ چه اتفاقی افتاده ؟حالت خوبه ؟
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم نگران نباش چیز خاصی نیست یه درگیری کوچیک بود تموم شد من سالمم خواهش می کنم انقدر قضیه رو بزرگش نکنید.
مادرم نگاهش به صورتم بود و با افتخار گفت
_ خوشحالم که پسری مثل تو دارم امروز ثابت کردی که پدرت وارث خوبی داره قراره خان خوبی پا جا پای پدرت بذاره...
ازش فاصله گرفتم باز شروع کرده بود به زدن حرفایس زده که من ازش متنفر بودم
بهش گفتم
شروع نکنید من هیچ وقت قرار نیست خان بشم
خان شدن مناسب من نیست
بحثم با مادرم ادامهدار نشد چون نگاهم به مارالی افتاد که داشت از خونه بیرون می رفت و ماهرو کنار در داشت باهاش خداحافظی می کرد
مگه قرار نشد یه چند ساعتی اینجا بمونه پس چی شده بود که عزم رفتن کرده بود؟
به سمتش رفتم مادرم حرف توی دهنش موند به من نگاه می کرد و می دونستم الان چه قدر عصبانیه!
وقتی که کنار مارال رسیدم ازش پرسیدم
مگه قرار نبود که مهمون ما باشی چی شد که دارین میرین؟
میهمان نواز خوبی نبودیم؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۸.۳k
۲۵ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.