🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت77
با لبخند زیبایی دستی به موهای دخترش کشید و گفت
_دخترکم پیش شما امانت میدونم طاقت دل کندن از خواهرش رو نداره اینم می دونم به خاطر سختگیریهای پدرش اینجا موندن و ترجیح میده اما من مادرم دلم براش تنگ میشه نگرانش میشم پس خواهش می کنم مواظبش باشید ...
سری تکون دادم و گفتم ماهرو نور چشم همه ماست روی سرما جا داره اما شما چرا عزم رفتن کردی ؟
خندید و گفت
_شما واقعا مرد خوبی هستید خوشحالم مهتاب کنار شماست..
شما خان نمیشناسید پدر مهتاب و ماهرو آدم عصبانیه اگه سر وقت برنگردم شاید دیگه اجازه نده که به اینجا بیام و من اینو نمیخوام .
همانطور که ما هرو دختر منه مهتاب هم دختر منه من طاقت دور بودن از هیچ کدومشونو ندارم پس باید کاری کنم که خان گاهی اجازه خروج من از اون عمارت صادر کنه تا بتونم به دیدن دخترا ش بیام مگه نه؟
حق با اوت بود این آدما این آدمایی که اسم خان روشون بود خودخواه بودن زورگو بودن نمی تونستم به مارال خورد بگیرم
حق داشت میترسید
می ترسید دیگه نتونه به اینجا بیاد پس مهربونی بدرقه اش کردم موقع سوار شدن توی جیپ قهوه ای رنگی که راننده پشت فرمان نشسته بود از من پرسید
_مهتاب نیامد میدونست دارم میرم!
نگاهی به ساختمان کردم و گفتم نمیدونم به من چیزی نگفت کمی دیگه منتظرش موند و بالاخره راهی شد .
ماهرو درست کنار من ایستاده بود چه صحنه ی قشنگی بود کاش یه عکاس اینجا بود و این صحنه بی نظیر قاب می گرفت...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت77
با لبخند زیبایی دستی به موهای دخترش کشید و گفت
_دخترکم پیش شما امانت میدونم طاقت دل کندن از خواهرش رو نداره اینم می دونم به خاطر سختگیریهای پدرش اینجا موندن و ترجیح میده اما من مادرم دلم براش تنگ میشه نگرانش میشم پس خواهش می کنم مواظبش باشید ...
سری تکون دادم و گفتم ماهرو نور چشم همه ماست روی سرما جا داره اما شما چرا عزم رفتن کردی ؟
خندید و گفت
_شما واقعا مرد خوبی هستید خوشحالم مهتاب کنار شماست..
شما خان نمیشناسید پدر مهتاب و ماهرو آدم عصبانیه اگه سر وقت برنگردم شاید دیگه اجازه نده که به اینجا بیام و من اینو نمیخوام .
همانطور که ما هرو دختر منه مهتاب هم دختر منه من طاقت دور بودن از هیچ کدومشونو ندارم پس باید کاری کنم که خان گاهی اجازه خروج من از اون عمارت صادر کنه تا بتونم به دیدن دخترا ش بیام مگه نه؟
حق با اوت بود این آدما این آدمایی که اسم خان روشون بود خودخواه بودن زورگو بودن نمی تونستم به مارال خورد بگیرم
حق داشت میترسید
می ترسید دیگه نتونه به اینجا بیاد پس مهربونی بدرقه اش کردم موقع سوار شدن توی جیپ قهوه ای رنگی که راننده پشت فرمان نشسته بود از من پرسید
_مهتاب نیامد میدونست دارم میرم!
نگاهی به ساختمان کردم و گفتم نمیدونم به من چیزی نگفت کمی دیگه منتظرش موند و بالاخره راهی شد .
ماهرو درست کنار من ایستاده بود چه صحنه ی قشنگی بود کاش یه عکاس اینجا بود و این صحنه بی نظیر قاب می گرفت...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۹.۱k
۲۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.