🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت79
از کنارش گذشتم و غرق در فکرت رهاش کردم
باید کمکم کنار می اومد با خواستن من
کنار می اومد با حضور من....
چیزی به غروب آفتاب نمونده بود با صدایی که از طبقه پایین میومد مطمئن شدم علیرضا به دیدنم اومده
دیدنش الان حالمو خوب میکرد میدونستم خبر درگیریه من با اراذل و اوباش به گوشش رسیده و اون به دیدنم آمده تا از خوب بودن حالم مطمئن بشه..
داشتن همچین رفیقی بعد از سالها خیلی قیمتی بود که نصیب هرکسی نمیشد...
پله ها رو که پاین رفتم درست کنار پله ها رو به روی من با هم سینه به سینه شدیم...
نگاهی به من و صورتم انداخت و نگران پرسید
_ حالت خوبه؟
این چه کاری بود که تو کردی یه نفر به سه نفر !
دیوونه نمیگی اتفاقی برات میافته؟
آهسته روی شونا اش زدم و گفتم
بی خیال بابا چیزی نیست اگر از کاری مطمئن نباشم این کار و انجام نمیدم.
به سمت مبلهای گوشه دنج خونه کنار شومینه اشاره کردم و گفتم
بشینیم کمی باهم حرف بزنیم؟
گفت
_حالا که اومدم چرا که نه؟
وقتی با هم نشستیم و چای و شیرینی مهیا شد گفت
_ از وقتی که دیدمت دارم به حرفایی که زدی فکر می کنم.
واقعاً برام قابل درک نیست باور کن اون دختری که الان همسر توعه آرزوی خیلی ها بوده
خواهش میکنم قدرشو بدون این صلحی که پیش اومده بزار پا بر جا بمونه
نباید این صلح از بین بره
خیلیا الان خوشحالنو دلشون خوشه به این صلح...
کلافه سیگاری روشن کردم و گفتم
از من چی میخوای علیرضا ؟
خودمو فدای اینجماعت بکنم که چی بشه؟
من نمیخوام من یه زندگی اجباری کنار همسر اجباری داشته باشم
اگر قرار باشه که تن به ازدواج بدم میخوام با کسی باشه که میخوامش...
کمی خودش و به سما کشید و پرسید
_باشه تو کی و میخوای ؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت79
از کنارش گذشتم و غرق در فکرت رهاش کردم
باید کمکم کنار می اومد با خواستن من
کنار می اومد با حضور من....
چیزی به غروب آفتاب نمونده بود با صدایی که از طبقه پایین میومد مطمئن شدم علیرضا به دیدنم اومده
دیدنش الان حالمو خوب میکرد میدونستم خبر درگیریه من با اراذل و اوباش به گوشش رسیده و اون به دیدنم آمده تا از خوب بودن حالم مطمئن بشه..
داشتن همچین رفیقی بعد از سالها خیلی قیمتی بود که نصیب هرکسی نمیشد...
پله ها رو که پاین رفتم درست کنار پله ها رو به روی من با هم سینه به سینه شدیم...
نگاهی به من و صورتم انداخت و نگران پرسید
_ حالت خوبه؟
این چه کاری بود که تو کردی یه نفر به سه نفر !
دیوونه نمیگی اتفاقی برات میافته؟
آهسته روی شونا اش زدم و گفتم
بی خیال بابا چیزی نیست اگر از کاری مطمئن نباشم این کار و انجام نمیدم.
به سمت مبلهای گوشه دنج خونه کنار شومینه اشاره کردم و گفتم
بشینیم کمی باهم حرف بزنیم؟
گفت
_حالا که اومدم چرا که نه؟
وقتی با هم نشستیم و چای و شیرینی مهیا شد گفت
_ از وقتی که دیدمت دارم به حرفایی که زدی فکر می کنم.
واقعاً برام قابل درک نیست باور کن اون دختری که الان همسر توعه آرزوی خیلی ها بوده
خواهش میکنم قدرشو بدون این صلحی که پیش اومده بزار پا بر جا بمونه
نباید این صلح از بین بره
خیلیا الان خوشحالنو دلشون خوشه به این صلح...
کلافه سیگاری روشن کردم و گفتم
از من چی میخوای علیرضا ؟
خودمو فدای اینجماعت بکنم که چی بشه؟
من نمیخوام من یه زندگی اجباری کنار همسر اجباری داشته باشم
اگر قرار باشه که تن به ازدواج بدم میخوام با کسی باشه که میخوامش...
کمی خودش و به سما کشید و پرسید
_باشه تو کی و میخوای ؟
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۶.۹k
۳۰ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.