باران که میگرفت

باران که میگرفت
" چَترش "
گنبدِ عمارتی میشد
که خوشـبختـی
حوالـی اش
جانانه میبارید ...
دیدگاه ها (۱)

شَبِ بی تو به چه امید به پایان بِرِسَد ؟؟؟رفتَنَت خون به دلم...

هنوزم همـونم یه کم مـبتلاتر هنوزم همـونی یه کم بی‌وفاتر

اهل هیچ کجا نیستمعاشقموتنهااهل به تو فکر کردنماهل دوست داشتن...

عشقت به دلم درآمد و شاد برفتبازآمد و رخت خویش بنهاد برفتگفتم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط