«...آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل، هیچ مدرکی در دفاع
«...آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل، هیچ مدرکی در دفاع از موکلتون ندارید؟
مکث کردم. دیگه نفسم در نمی اومد. برگشتم سمت میز خودم.....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ۱۲: استعداد سیاه◼
وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد. من اعتراض دارم آقای قاضی. این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست.
قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده. منم صدام رو بلندتر کردم. باشه من رو از دادگاه اخراج کنید. اصلا بندازید زندان و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید. آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل، هیچ مدرکی در دفاع از موکلتون ندارید؟
مکث کردم. دیگه نفسم در نمی اومد. برگشتم سمت میز خودم.
_متاسفم. اما نه برای خودم. متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی، هنوز توی تعصبات کور خودشون گیرکردن. انسان امروز، در آسمان سفر میکنه اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده.
بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه میدادم. قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید. سکوت کنید. هر۲تون ساکت باشید و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج میکنم.
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد. اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره. با چنان نفرتی بهم نگاه میکرد که اگر میتونست در جا من رو میکشت. چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون میزد.
_من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک، فردا صبح، ساعت۹، نتیجه نهایی رو اعلام میکنم. وکیل هر۲طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن. ختم دادرسی. و ۳بار چکشش رو روی میز کوبید.
تا صبح خوابم نبرد. چهره اونها، چهره مایوس و ناامید موکل هام. حرف ها و رفتارها، فشار و دردهای اون روز، نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام، تمام اون سالهای سخت..
همینطور که به پشت دراز کشیده بودم، دانههای اشک، بی اختیار از چشمم پایین میاومد. از خودم و سرنوشتم متنفر بودم. چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد میشدم؟ چرا؟ چرا؟
فردا صبح، کلی قبل از ساعت9 توی دادگاه حاضر بودم. مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود. منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد. قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد. فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود. ما پرونده رو برده بودیم و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم.
جلسه تمام شد. وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد. از جا بلند شدم. قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد. برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس میکردم. دستش رو سمت من دراز کرد. آقای ویزل! کارتون خوب بود.
باورم نمیشد. تمام بدنم میلرزید. از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار، نمیتونستم روی پاهام بایستم. هنوز باورم نمیشد و توی شوک بودم. موکلها باحالت خاصی بهم نگاه میکردن.
_شکست خوردیم؟
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. نه، پیروز شدیم. ما بردیم. برای اولین بار بود جلوی کسی گریه میکردم و این اولین بار، اشک شادی بود! اصلا باورم نمیشد. اگر خدایی وجود داشت. این حتما یه معجزه بود.
خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید، مجبور بودم به کارم ادامه بدم. همه با تعجب بهم نگاه میکردن. یه وکیل سیاه، که زباله جمع میکرد. کم کم توجهات بهم جلب شد. از نگاههای عجیب و سراسر بهت اونها، تا سوالهای مختلف. طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره میدادن اما من پولی نمیگرفتم. من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم.
همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد. تعداد پرونده هام زیاد شده بود. هرچند، هیچوقت، هیچ چیز برای من ساده نبود. همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود. با هر پرونده فشار سختی روی من وارد میشد. فشاری که بعدش حس میکردم ۱سال از عمرم کم شده.
موکل ها هم اکثرا فقیر.. گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا میشد، اما من راضی بودم. همه چیز روال عادی داشت. تا اینکه، اون پرونده جنجالی پیش اومد.
پلیس، یه نوجوان 17 ساله رو با شلیک 26 گلوله کشت.
نام: محمد
جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم..
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani ....سری به کانال کتابخوانی در سروش بزنید
مکث کردم. دیگه نفسم در نمی اومد. برگشتم سمت میز خودم.....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ۱۲: استعداد سیاه◼
وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد. من اعتراض دارم آقای قاضی. این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست.
قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده. منم صدام رو بلندتر کردم. باشه من رو از دادگاه اخراج کنید. اصلا بندازید زندان و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید. آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل، هیچ مدرکی در دفاع از موکلتون ندارید؟
مکث کردم. دیگه نفسم در نمی اومد. برگشتم سمت میز خودم.
_متاسفم. اما نه برای خودم. متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی، هنوز توی تعصبات کور خودشون گیرکردن. انسان امروز، در آسمان سفر میکنه اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده.
بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه میدادم. قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید. سکوت کنید. هر۲تون ساکت باشید و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج میکنم.
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد. اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره. با چنان نفرتی بهم نگاه میکرد که اگر میتونست در جا من رو میکشت. چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون میزد.
_من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک، فردا صبح، ساعت۹، نتیجه نهایی رو اعلام میکنم. وکیل هر۲طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن. ختم دادرسی. و ۳بار چکشش رو روی میز کوبید.
تا صبح خوابم نبرد. چهره اونها، چهره مایوس و ناامید موکل هام. حرف ها و رفتارها، فشار و دردهای اون روز، نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام، تمام اون سالهای سخت..
همینطور که به پشت دراز کشیده بودم، دانههای اشک، بی اختیار از چشمم پایین میاومد. از خودم و سرنوشتم متنفر بودم. چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد میشدم؟ چرا؟ چرا؟
فردا صبح، کلی قبل از ساعت9 توی دادگاه حاضر بودم. مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود. منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد. قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد. فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود. ما پرونده رو برده بودیم و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم.
جلسه تمام شد. وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد. از جا بلند شدم. قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد. برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس میکردم. دستش رو سمت من دراز کرد. آقای ویزل! کارتون خوب بود.
باورم نمیشد. تمام بدنم میلرزید. از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار، نمیتونستم روی پاهام بایستم. هنوز باورم نمیشد و توی شوک بودم. موکلها باحالت خاصی بهم نگاه میکردن.
_شکست خوردیم؟
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. نه، پیروز شدیم. ما بردیم. برای اولین بار بود جلوی کسی گریه میکردم و این اولین بار، اشک شادی بود! اصلا باورم نمیشد. اگر خدایی وجود داشت. این حتما یه معجزه بود.
خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید، مجبور بودم به کارم ادامه بدم. همه با تعجب بهم نگاه میکردن. یه وکیل سیاه، که زباله جمع میکرد. کم کم توجهات بهم جلب شد. از نگاههای عجیب و سراسر بهت اونها، تا سوالهای مختلف. طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره میدادن اما من پولی نمیگرفتم. من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم.
همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد. تعداد پرونده هام زیاد شده بود. هرچند، هیچوقت، هیچ چیز برای من ساده نبود. همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود. با هر پرونده فشار سختی روی من وارد میشد. فشاری که بعدش حس میکردم ۱سال از عمرم کم شده.
موکل ها هم اکثرا فقیر.. گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا میشد، اما من راضی بودم. همه چیز روال عادی داشت. تا اینکه، اون پرونده جنجالی پیش اومد.
پلیس، یه نوجوان 17 ساله رو با شلیک 26 گلوله کشت.
نام: محمد
جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم..
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani ....سری به کانال کتابخوانی در سروش بزنید
۶.۴k
۲۴ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.