معجزه عشق prt 59
#معجزه_عشق #prt_59
**********
نجوا :
معلوم نبود باز این نیاز کجا مونده بود...دختره ی بیشعور الان دو ساعته گذشته و هنوز نیومده..خواستم بلند شم تا به بچه ها بگم خیلی تاخیر داشته که یهو در باز شد و نیاز با نیش باز و مثل همیشه پرانرژی گفت
+سلوووووم بر شیطون ترین و عصبی ترین بزغاله ی زمین
با قیافه ی پوکری گفتم
_سلام بر خواهر شیطون ترین و عصبی ترین بزغاله ی زمین
حوصله ی این بحث چرت و پرتو نداشتم و نیازم ادامش نداد،یهو با صدایی عجیب گفت
+واااااای نجوا اگه بفهمی چی شنیدم!؟
نشست کنارم و کل ماجرا رو تعریف کرد..جدی جین عاشق هستی شده بود،چقد عجیب!!با این بلایایی که هستی سر جین آورده بود بعید بود جین عاشقش شه ولی انگار شده بود:)بعد از یکم حرف زدن و تذکر های مکرر نیاز راجب اینک ماجرا رو به کسی نگم با گفتن شب بخیری هر دوتامون خوابیدیم*_*
راوی :
شب شده بود و دخترا و پسرا خواب بودن ولی جکسون هر کاری میکرد خوابش نمیبرد پس تصمیم گرفت به حیاط بره و کمی قدم بزنه..هد ستشو تو گوشش گذاشت و به آهنگ گوش داد..تو اون لحظه ها انقد غرق در موسیقی مورد علاقش بود که حتی یادش رفت قدم های آرومش به دوییدن تبدیل شده ولی خواب پسرا سنگین بود و این خیالش رو برای با سرعت بیشتر دوییدن راحت میکرد...ولی انگار یادش نبود تو این خونه دخترا هم زندگی میکنن:)
آنا :
چشمامو با وحشت باز کردم..قلبم با سرعت خودشو توی سینم میکوبید..با خودم تکرار کردم این یه توهمه ولی باز همون صدای پا از تو حیاط اومد،انگار کسی داشت تو حیاط میدویید ..همیشه خوابم از بقیه ی دخترا سبک تر بود و من با کوچیکترین صدا بیدار میشدم...با همون چشمای غرق در خواب بلند شدم و به حیاط رفتم...با گفتن اینکه من رزمی کارم به خودم دلداری میدادم..به حیاط که رسیدم پسر چهارشونه با هیکل ورزشکاری رو دیدم که کنار استخر وایساده بود تو اون لحظه حتی به شباهت زیادش با جکسون دقت نکردم..آروم آروم بهش نزدیک شدم و یهو از پشت سر پریدم روش و گوشش و گاز گرفتم و با عصبانیت داد میزدم
+دزدددد بیشرررف معلومه اینجا چی میخوای
یهو دزده جا خالی داد و من با آخرین سرعتم تو آب پرت شدم...شتتتتت..تو اون شب سرد تنها با یه لباس خواب نازک تو آب سرد استخر بودم،یهو صدای طرف اومد
_اعععععع آنا تویی؟!
سرمو از آب بیرون آوردم و با تشر بهش گفتم
+یاااااا چرا نصفه شب عین دزدا میدویی،سکته کردم
با کمک جک از آب بیرون اومدم،تا از آب بیرون اومدم نگاه خیره ی جکو روی بدن ظریفم حس میکردم ولی جک سریع نگاشو برداشت و بدون کوچیک ترین توجه ای به من پلیور سیاهشو در آورد و بدون هیچ نگایی به چشمام گفت
_بگیر،سرما میخوری
خواستم تعارف کنم و بگم نمیخوام ولی یهو پلیور روی شونم قرار گرفت و چند ثانیه بعد صدای قدم های سریع جک سکوت اونجا رو شکوند...
پایان پارت 59
@Lovefic_got7
**********
نجوا :
معلوم نبود باز این نیاز کجا مونده بود...دختره ی بیشعور الان دو ساعته گذشته و هنوز نیومده..خواستم بلند شم تا به بچه ها بگم خیلی تاخیر داشته که یهو در باز شد و نیاز با نیش باز و مثل همیشه پرانرژی گفت
+سلوووووم بر شیطون ترین و عصبی ترین بزغاله ی زمین
با قیافه ی پوکری گفتم
_سلام بر خواهر شیطون ترین و عصبی ترین بزغاله ی زمین
حوصله ی این بحث چرت و پرتو نداشتم و نیازم ادامش نداد،یهو با صدایی عجیب گفت
+واااااای نجوا اگه بفهمی چی شنیدم!؟
نشست کنارم و کل ماجرا رو تعریف کرد..جدی جین عاشق هستی شده بود،چقد عجیب!!با این بلایایی که هستی سر جین آورده بود بعید بود جین عاشقش شه ولی انگار شده بود:)بعد از یکم حرف زدن و تذکر های مکرر نیاز راجب اینک ماجرا رو به کسی نگم با گفتن شب بخیری هر دوتامون خوابیدیم*_*
راوی :
شب شده بود و دخترا و پسرا خواب بودن ولی جکسون هر کاری میکرد خوابش نمیبرد پس تصمیم گرفت به حیاط بره و کمی قدم بزنه..هد ستشو تو گوشش گذاشت و به آهنگ گوش داد..تو اون لحظه ها انقد غرق در موسیقی مورد علاقش بود که حتی یادش رفت قدم های آرومش به دوییدن تبدیل شده ولی خواب پسرا سنگین بود و این خیالش رو برای با سرعت بیشتر دوییدن راحت میکرد...ولی انگار یادش نبود تو این خونه دخترا هم زندگی میکنن:)
آنا :
چشمامو با وحشت باز کردم..قلبم با سرعت خودشو توی سینم میکوبید..با خودم تکرار کردم این یه توهمه ولی باز همون صدای پا از تو حیاط اومد،انگار کسی داشت تو حیاط میدویید ..همیشه خوابم از بقیه ی دخترا سبک تر بود و من با کوچیکترین صدا بیدار میشدم...با همون چشمای غرق در خواب بلند شدم و به حیاط رفتم...با گفتن اینکه من رزمی کارم به خودم دلداری میدادم..به حیاط که رسیدم پسر چهارشونه با هیکل ورزشکاری رو دیدم که کنار استخر وایساده بود تو اون لحظه حتی به شباهت زیادش با جکسون دقت نکردم..آروم آروم بهش نزدیک شدم و یهو از پشت سر پریدم روش و گوشش و گاز گرفتم و با عصبانیت داد میزدم
+دزدددد بیشرررف معلومه اینجا چی میخوای
یهو دزده جا خالی داد و من با آخرین سرعتم تو آب پرت شدم...شتتتتت..تو اون شب سرد تنها با یه لباس خواب نازک تو آب سرد استخر بودم،یهو صدای طرف اومد
_اعععععع آنا تویی؟!
سرمو از آب بیرون آوردم و با تشر بهش گفتم
+یاااااا چرا نصفه شب عین دزدا میدویی،سکته کردم
با کمک جک از آب بیرون اومدم،تا از آب بیرون اومدم نگاه خیره ی جکو روی بدن ظریفم حس میکردم ولی جک سریع نگاشو برداشت و بدون کوچیک ترین توجه ای به من پلیور سیاهشو در آورد و بدون هیچ نگایی به چشمام گفت
_بگیر،سرما میخوری
خواستم تعارف کنم و بگم نمیخوام ولی یهو پلیور روی شونم قرار گرفت و چند ثانیه بعد صدای قدم های سریع جک سکوت اونجا رو شکوند...
پایان پارت 59
@Lovefic_got7
۵.۴k
۱۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.