معجزه عشق prt 61
#معجزه_عشق #prt_61
****
نیاز:
خوب چ پیشنهادی برای بازی دارین ؟!
هستی : شجاعت و حقیقت ب نظرم بدک نیس
کامیلا : نهه بابا ، جونم در اومد از بس شجاعت و حقیقت بازی کردم ..
گزینه ی دیگه ای نیس ؟!
نیاز : بزار برم از نجوا بپرسم ..
کامیلا : مگه نجوا خونه اس !!!
از پله های زیاد ورودی بالا رفتم و از در تمام شیشه ای سالن رد شدم ..
اولش موهای آنا رو دیدم ک شونه نزده فقط با ی کلیپس اونو بالا جمعش کرده ...
خواستم بهش بگم برو این موهارو کوتاه کن بریز دور :/
خدایی برج جدید ساخته بود رو کلش ..
ولی وقتی دیدم هم داره با چشماش صحبت میکنه ..
هم دستاش ...
و دهنش ..
دلم نیومد برم بپرم وسط بحثش با نجوا ..
خواستم برم پیش بچه ها ک دیدم واقعا حوصله بازی رو ندارم از کامیلا و هستی هم معلومه زورکی وایسادن برای بازی ..
رفتم سراغ گوشیم ک با پیامک قشنگ اتمام بسته اینترنی مواجه شدم ..
ایییی ریدم تو ای شانس ...
ک یدفعه ای بشکنی زدم و گفتم بم بم !!!
وارد اتاقش شدم اولش شک کردم اتاق یه پسره :/
جدا از اینکه از منه دختر تمیز تر بود کلی عروسکای بچه گونه و صورتی و بنفش و زرد اونجا بود ..
ولی وللش اینا مهم نبود وای فایشو روشن کردم ولی ای داد بی داد رمز داشت ...
بعد صدبار امتحان کردن گفتم بزار ی چیز دیگم میزنم نشد میرم سراع اتاق مارک
ولی رمزش درست بود ..
Mab mab
رفتم بیرون ب هستی و کامیلا هم رمز وای فای رو دادم و گفتم خوش باشین !!!
آنا :
با حس کردن کمر ظریفش فهمیدم ک نجواعه .. برگشتم سمتش و گفتم"اخه دختر مگه تو مسکنی !! همیشه یک راست میری پیش کسی ک درد داره ..
درد یابی ؟! "
با دست سنگین نجوا که گفت"حرف اضافه موقوف .. برو سر اصل مطلب .."
داشتم حرف میزدم ک نجوا نمیتونست جلو شکمش رو بگیره ..
هر چی بود و نبود رو داشت میخورد بهش گفتم" خبر سرم دارم باهات دردودل میکنم خو دودقیقه نخور !! "
ولی جواب دندون شکنی داد ک خدایی قانع شدم ..
نجوا :
با موهای خرگوشی و ی تاب ک پشتش کاملا تور بود و جلوش حریر روی زمین جلوی پای انا چهارزانو زده بودم و داشم ب شکمم میرسیدم ..
ک آنا بهم گفت انقدر نخور منم بهش گفتم" من ک ایهمه چیز میخورم تپل ک نمیشم این ی نعمت خوبه ک خدا بهم داده پس تا میتونم میخورم .."
(فقط هدفم از کارام این بود ک حواسش رو از موضوع های پیش اومده پرت کنم تا راحت تر بفهمه داره چکار میکنه کم و بیش موفق هم شده بودم آخه اون خنده از رو لباش محو نمیشد )
{راوی}
کامیلا و هستی و نیاز ک پدر wi_fi بم بم در اوردن .. نجوا و آنا هم با همدیگه حرف میزدن و کل کل میکردن ک جکسون و مارک و جه بوم اومدن خونه ..
جه بوم : اولش با دیدن پوست میوه و تعداد زیادای لیوان فک کردم مهمونی چیزی اومده ولی وقتی نجوا رو دیدم ک برای هر بار ک میخواد آب بخوره ی لیوان بر میداره دهنم باز مونده بود خواستم بلند سلام کنم ک نجوا دست از خوردن کشید .
محکم دستای آنا رو گرفت و فشار داد ..
نجوا : عشق چیزی نیس ک تو یک شب گرفتارش بشی ..
عشق اول تو دل آدم ریشه میزنه ولی یدفعه ای با یک نگاه ..
با ی حرف ..
با کمک کردن ..
خودشو نشون میده ..
ریشه اش هم هیچوقت خشک نمیشه،، نمیشه هم ریشه کنش کرد ..
حتی اگه عشق واقعی نباشه ..
@Lovefic_got7
****
نیاز:
خوب چ پیشنهادی برای بازی دارین ؟!
هستی : شجاعت و حقیقت ب نظرم بدک نیس
کامیلا : نهه بابا ، جونم در اومد از بس شجاعت و حقیقت بازی کردم ..
گزینه ی دیگه ای نیس ؟!
نیاز : بزار برم از نجوا بپرسم ..
کامیلا : مگه نجوا خونه اس !!!
از پله های زیاد ورودی بالا رفتم و از در تمام شیشه ای سالن رد شدم ..
اولش موهای آنا رو دیدم ک شونه نزده فقط با ی کلیپس اونو بالا جمعش کرده ...
خواستم بهش بگم برو این موهارو کوتاه کن بریز دور :/
خدایی برج جدید ساخته بود رو کلش ..
ولی وقتی دیدم هم داره با چشماش صحبت میکنه ..
هم دستاش ...
و دهنش ..
دلم نیومد برم بپرم وسط بحثش با نجوا ..
خواستم برم پیش بچه ها ک دیدم واقعا حوصله بازی رو ندارم از کامیلا و هستی هم معلومه زورکی وایسادن برای بازی ..
رفتم سراغ گوشیم ک با پیامک قشنگ اتمام بسته اینترنی مواجه شدم ..
ایییی ریدم تو ای شانس ...
ک یدفعه ای بشکنی زدم و گفتم بم بم !!!
وارد اتاقش شدم اولش شک کردم اتاق یه پسره :/
جدا از اینکه از منه دختر تمیز تر بود کلی عروسکای بچه گونه و صورتی و بنفش و زرد اونجا بود ..
ولی وللش اینا مهم نبود وای فایشو روشن کردم ولی ای داد بی داد رمز داشت ...
بعد صدبار امتحان کردن گفتم بزار ی چیز دیگم میزنم نشد میرم سراع اتاق مارک
ولی رمزش درست بود ..
Mab mab
رفتم بیرون ب هستی و کامیلا هم رمز وای فای رو دادم و گفتم خوش باشین !!!
آنا :
با حس کردن کمر ظریفش فهمیدم ک نجواعه .. برگشتم سمتش و گفتم"اخه دختر مگه تو مسکنی !! همیشه یک راست میری پیش کسی ک درد داره ..
درد یابی ؟! "
با دست سنگین نجوا که گفت"حرف اضافه موقوف .. برو سر اصل مطلب .."
داشتم حرف میزدم ک نجوا نمیتونست جلو شکمش رو بگیره ..
هر چی بود و نبود رو داشت میخورد بهش گفتم" خبر سرم دارم باهات دردودل میکنم خو دودقیقه نخور !! "
ولی جواب دندون شکنی داد ک خدایی قانع شدم ..
نجوا :
با موهای خرگوشی و ی تاب ک پشتش کاملا تور بود و جلوش حریر روی زمین جلوی پای انا چهارزانو زده بودم و داشم ب شکمم میرسیدم ..
ک آنا بهم گفت انقدر نخور منم بهش گفتم" من ک ایهمه چیز میخورم تپل ک نمیشم این ی نعمت خوبه ک خدا بهم داده پس تا میتونم میخورم .."
(فقط هدفم از کارام این بود ک حواسش رو از موضوع های پیش اومده پرت کنم تا راحت تر بفهمه داره چکار میکنه کم و بیش موفق هم شده بودم آخه اون خنده از رو لباش محو نمیشد )
{راوی}
کامیلا و هستی و نیاز ک پدر wi_fi بم بم در اوردن .. نجوا و آنا هم با همدیگه حرف میزدن و کل کل میکردن ک جکسون و مارک و جه بوم اومدن خونه ..
جه بوم : اولش با دیدن پوست میوه و تعداد زیادای لیوان فک کردم مهمونی چیزی اومده ولی وقتی نجوا رو دیدم ک برای هر بار ک میخواد آب بخوره ی لیوان بر میداره دهنم باز مونده بود خواستم بلند سلام کنم ک نجوا دست از خوردن کشید .
محکم دستای آنا رو گرفت و فشار داد ..
نجوا : عشق چیزی نیس ک تو یک شب گرفتارش بشی ..
عشق اول تو دل آدم ریشه میزنه ولی یدفعه ای با یک نگاه ..
با ی حرف ..
با کمک کردن ..
خودشو نشون میده ..
ریشه اش هم هیچوقت خشک نمیشه،، نمیشه هم ریشه کنش کرد ..
حتی اگه عشق واقعی نباشه ..
@Lovefic_got7
۱۶.۹k
۱۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.