معجزه عشق Prt 60
#معجزه_عشق #Prt_60
***
کامیلا:
تابش مستقیم نور خورشید رو روی پوست لطیف و سفیدم حس میکردم ..
از اون روزایی هست ک دلم میخواد انقدر بخوابم تا اینکه زخم بستر بگیرم یا اینکه جونم بالا بیاد ..
ولی حیف انقدر کار ریخته رو سرم ک سرم رو بدم ب باد ببره ب نفعم هس ...
با انگشتم پشت گردنمو خاروندم و پاهامو تو هوا بردم و با انرژی بعد از خواب با تمام وجودم فریاد کشیدم
+صبح بخیررررررررررر
(باور کنید انقدر خسته بودم ک مطمئنم تو خواب ازم خواستن کوهو جا ب جا کنم )
با لحن ملایم هستی ک بد نگام میکرد گوشام ب لرزه افتاد ..
هستی : خانم سحر خیز .. (خیر سرت) میری ناهار بخوری یا میای تو حیاط بازی کنیم !!؟؟
اسم بازی ک اومد یاد شجاعت و حقیقت قبلیمون ک با پسرا بازی کردیم افتادم ب کودک درونم فرمودم : بی بریم بازی بلکه اندفعه قرعه ب نام ما افتاد ..
کش مویی آبیم ک روی میز کنارم بود رو ب موهام بستم و ی گل سر هم ب جلوی موهام زدم ..
ی لیوان آب خوردم و با آستینم دور لبمو پاک کردم و با هستی رفتیم بیرون ...
صدای گوش خراش نیاز اومد ک ستونای این خونه رو هم ب لرزه مینداخت ..
نیاز : خو بیاین بیرون نکبتااااا علف زیر پام سبز شد :/
هستی : کود انسانی خودتو بهش دادی دیگه *-*
نیاز : کوفت
با اینکه میخواستم شانس خودمو بازم امتحان کنم ولی خوب وقتی نیستن چکار کنم ! به چپم
میرم ناهار بخورم
+هعییییییییی کامیلا کدوم گوری میری !! مگه نمیخواستی بازی کنی
دیدم خیلی ضایع میشه اگه برم ب نیاز گفتم _عهه چرا الان میام
اگه موافقت نمیکردم اوضاع خیت میشد (در جریانید ک )
آنا :
گوشه ی پایین مبل نشسته بودم و موهام رو تو صورتم ریخته بودم و بی حال و حوصله شونه رو ب سرم میزدم اینکه بخوام برم بازی کنمم خیلی چنگی ب دلم نمیزد ..
واقعا نمیدونم دیشب چطور شد !! خواب بودم یا بیدار بودم !!
تنها چیزی ک تو حافظه ام از دیشب بود چشماش بود ..
ک برای من مثل گرما تو اوج سرما بود ..
انقدر عمیق به اون لب های صورتی بدون رژ لبش ، چشمای خمارو خسته اش و موهای شلوغ و بهم ریخته ی جکسون فکر میکردم ک یادم رفته بود عاشقش شدم ..
رویایی تلخ بود ک از حلوای قند بیشتر شیرینیش میزد زیر دلم ...
کمر ظریف و باریک کسی رو حس کردم ک به کمرم تکیه داد ..
دستامو گرفت و گفت" فقط عشق میتونه آدمو اینجور ب کنج تنهایی دعوت کنه..."
پایان پارت 60
@Lovefic_got7
***
کامیلا:
تابش مستقیم نور خورشید رو روی پوست لطیف و سفیدم حس میکردم ..
از اون روزایی هست ک دلم میخواد انقدر بخوابم تا اینکه زخم بستر بگیرم یا اینکه جونم بالا بیاد ..
ولی حیف انقدر کار ریخته رو سرم ک سرم رو بدم ب باد ببره ب نفعم هس ...
با انگشتم پشت گردنمو خاروندم و پاهامو تو هوا بردم و با انرژی بعد از خواب با تمام وجودم فریاد کشیدم
+صبح بخیررررررررررر
(باور کنید انقدر خسته بودم ک مطمئنم تو خواب ازم خواستن کوهو جا ب جا کنم )
با لحن ملایم هستی ک بد نگام میکرد گوشام ب لرزه افتاد ..
هستی : خانم سحر خیز .. (خیر سرت) میری ناهار بخوری یا میای تو حیاط بازی کنیم !!؟؟
اسم بازی ک اومد یاد شجاعت و حقیقت قبلیمون ک با پسرا بازی کردیم افتادم ب کودک درونم فرمودم : بی بریم بازی بلکه اندفعه قرعه ب نام ما افتاد ..
کش مویی آبیم ک روی میز کنارم بود رو ب موهام بستم و ی گل سر هم ب جلوی موهام زدم ..
ی لیوان آب خوردم و با آستینم دور لبمو پاک کردم و با هستی رفتیم بیرون ...
صدای گوش خراش نیاز اومد ک ستونای این خونه رو هم ب لرزه مینداخت ..
نیاز : خو بیاین بیرون نکبتااااا علف زیر پام سبز شد :/
هستی : کود انسانی خودتو بهش دادی دیگه *-*
نیاز : کوفت
با اینکه میخواستم شانس خودمو بازم امتحان کنم ولی خوب وقتی نیستن چکار کنم ! به چپم
میرم ناهار بخورم
+هعییییییییی کامیلا کدوم گوری میری !! مگه نمیخواستی بازی کنی
دیدم خیلی ضایع میشه اگه برم ب نیاز گفتم _عهه چرا الان میام
اگه موافقت نمیکردم اوضاع خیت میشد (در جریانید ک )
آنا :
گوشه ی پایین مبل نشسته بودم و موهام رو تو صورتم ریخته بودم و بی حال و حوصله شونه رو ب سرم میزدم اینکه بخوام برم بازی کنمم خیلی چنگی ب دلم نمیزد ..
واقعا نمیدونم دیشب چطور شد !! خواب بودم یا بیدار بودم !!
تنها چیزی ک تو حافظه ام از دیشب بود چشماش بود ..
ک برای من مثل گرما تو اوج سرما بود ..
انقدر عمیق به اون لب های صورتی بدون رژ لبش ، چشمای خمارو خسته اش و موهای شلوغ و بهم ریخته ی جکسون فکر میکردم ک یادم رفته بود عاشقش شدم ..
رویایی تلخ بود ک از حلوای قند بیشتر شیرینیش میزد زیر دلم ...
کمر ظریف و باریک کسی رو حس کردم ک به کمرم تکیه داد ..
دستامو گرفت و گفت" فقط عشق میتونه آدمو اینجور ب کنج تنهایی دعوت کنه..."
پایان پارت 60
@Lovefic_got7
۱۹.۸k
۱۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.