فیک:"بزار نجاتت بدم"۳۵
جونگ کوک همینطور با چشمای پر سوال به زن نگاه میکرد که بالاخره زن به حرف اومد
×چقدر بزرگ شدی... پسرم!
جونگ کوک یهو دستشو کشید و عقب کشید:
ما...مامان؟
×دلم برات تن...
جونگ کوک: چرا برگشتی؟
×بزار توضیح بدم پسرم
جونگ کوک: چیه؟ نکنه جک ولت کرده!
×اصلا اینطوری نیست پسرم...
جونگ کوک: بخاطر توی عوضی بابا خودشکی کرد! چرا برنمیگردی پیش شوهرت؟ چی از جونم میخوای؟ نگو دلت برام تنگ شده که خندم میگیره!
×من مجبور بودم !
صدای اون زن همش توی ذهنش تکرار میشد...
این چه معنی ای میتونه داشته باشه؟
جونگ کوک:منظورت چی... مامان؟ مامان!
جونگ کوک تا به خودش اومد دید مادرش داره از درد به خودش میپیچه و به دقیقه نکشیده از حال رفت!
به سمت مادرش رفت و اونو از صندلی باز کرد:
مامان؟ مامان چت شد!؟ مامان!
.
.
.
جونگ کوک:مطمئنید آقای دکتر؟
×بله...و خیلیم پیشرفتس... اینجا درمانی براش نداریم
جونگ کوک: امکان نداره! یعنی انقدر حالش بده؟
×بله...انگار تا الان تحت درمان قرار نگرفتن...واقعا نمیدونیم چطور زنده هستن! عین یه معجزس!
جونگ کوک:ببینید برام فرقی نمیکنه هزار دلار خرج درمانش بشه یا صد میلیون دلار! فقط میخوام درمانش کنید!
×گفتم که آقای جئون اینجا درمانی نداره! باید ببریدش خارج از کشور
جونگ کوک:واقعا امکانش نیست اینجا درمانش کنید؟
×متاسفم...
جونگ کوک کل شب بالای سر مادرش بود و حالا کنار مادرش
عین همون بچهی دبستانی خوابش برده بود
با بهوش اومدن مادرش از خواب پاشد
جای تعجب داشت
جونگ کوک در حالت عادی خیلی خوابش سنگین بود!
جونگ کوک: بیدار شدین؟
×چشمات شبیه پدرته..خیلی...زمانی که مجبور شدم ترکتون کنم برام دردناک بود! باور کن حتی یک ثانیه از زندگی نکبت بارمم نبود که بهت فکر نکنم... به اینکه کجا میری...کجا میخوابی ، چی میخوری ، چجوری بزرگ میشی... ولی الان که دیدمت خیالم راحت شد..!
جونگ کوک: تو چی از زندگی من میدونی...
× جک از طلبکارای پدرت بود...بهم قول داد اگه باهاش برم تو و پدرتو راحت میزاره... ولی انگار نتونستم نجاتتون بدم!
جونگ کوک: اگه تو نمیرفتی زندگیمون خیلی بهتر بود! بابا میتونست دوباره رو پاهاش بایسته...ولی تو با رفتنت کمرشو شکستی..!
×تو هیچی نمیدونی...
جونگ کوک: هیچوقت نمیبخشمت!
.
.
.
계속
×چقدر بزرگ شدی... پسرم!
جونگ کوک یهو دستشو کشید و عقب کشید:
ما...مامان؟
×دلم برات تن...
جونگ کوک: چرا برگشتی؟
×بزار توضیح بدم پسرم
جونگ کوک: چیه؟ نکنه جک ولت کرده!
×اصلا اینطوری نیست پسرم...
جونگ کوک: بخاطر توی عوضی بابا خودشکی کرد! چرا برنمیگردی پیش شوهرت؟ چی از جونم میخوای؟ نگو دلت برام تنگ شده که خندم میگیره!
×من مجبور بودم !
صدای اون زن همش توی ذهنش تکرار میشد...
این چه معنی ای میتونه داشته باشه؟
جونگ کوک:منظورت چی... مامان؟ مامان!
جونگ کوک تا به خودش اومد دید مادرش داره از درد به خودش میپیچه و به دقیقه نکشیده از حال رفت!
به سمت مادرش رفت و اونو از صندلی باز کرد:
مامان؟ مامان چت شد!؟ مامان!
.
.
.
جونگ کوک:مطمئنید آقای دکتر؟
×بله...و خیلیم پیشرفتس... اینجا درمانی براش نداریم
جونگ کوک: امکان نداره! یعنی انقدر حالش بده؟
×بله...انگار تا الان تحت درمان قرار نگرفتن...واقعا نمیدونیم چطور زنده هستن! عین یه معجزس!
جونگ کوک:ببینید برام فرقی نمیکنه هزار دلار خرج درمانش بشه یا صد میلیون دلار! فقط میخوام درمانش کنید!
×گفتم که آقای جئون اینجا درمانی نداره! باید ببریدش خارج از کشور
جونگ کوک:واقعا امکانش نیست اینجا درمانش کنید؟
×متاسفم...
جونگ کوک کل شب بالای سر مادرش بود و حالا کنار مادرش
عین همون بچهی دبستانی خوابش برده بود
با بهوش اومدن مادرش از خواب پاشد
جای تعجب داشت
جونگ کوک در حالت عادی خیلی خوابش سنگین بود!
جونگ کوک: بیدار شدین؟
×چشمات شبیه پدرته..خیلی...زمانی که مجبور شدم ترکتون کنم برام دردناک بود! باور کن حتی یک ثانیه از زندگی نکبت بارمم نبود که بهت فکر نکنم... به اینکه کجا میری...کجا میخوابی ، چی میخوری ، چجوری بزرگ میشی... ولی الان که دیدمت خیالم راحت شد..!
جونگ کوک: تو چی از زندگی من میدونی...
× جک از طلبکارای پدرت بود...بهم قول داد اگه باهاش برم تو و پدرتو راحت میزاره... ولی انگار نتونستم نجاتتون بدم!
جونگ کوک: اگه تو نمیرفتی زندگیمون خیلی بهتر بود! بابا میتونست دوباره رو پاهاش بایسته...ولی تو با رفتنت کمرشو شکستی..!
×تو هیچی نمیدونی...
جونگ کوک: هیچوقت نمیبخشمت!
.
.
.
계속
۷۳.۴k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.