عشقممنوعه
#عشق_ممنوعه
#پارت_۱۴
از کنارش رد شدم و به طرف باغ رد شدم که پشت سرم اومد و گفت:
_هلن هلن وایسا مگه با تو نیستم
با این پات چجوری انقدر سرعتت تنده دختر
آآآه هلن وایسا یه لحظه کجا سر برداشتی میری
_به تو ربطی نداره دنبالم نیا
خیلی سرد باهاش حرف زدم که حس کردم با شنیدن لحن جدی و سردم یک لحظه وایستاد و نگاه سنگینشو از پشتم حس کردم
فکر کردم دیگه دنبالم نمیاد اما بعد صدای قدم های آهسته اش رو پشت سرم شنیدم
دیگه نه اون حرفی زد و نه من
فکر کنم حدود ۱۵ دقیقه ای میگذشت که همینجوری تو سکوت من از جلو راه میرفتم و اونم پشت سرم میومد که برگشتم و گفتم:
_برای چی دنبالم میای می خوام تنها باشم
_هلن چرا داد میزنی من که معذرت خواهی کردم گفتم قصدم ناراحت کردنت نبود
_مهم نیست به هر حال که اون حرف هارو زدی
خیلی جدی گفت:
_بسه باید برگردیم خونه
وقتی برگشت خشکش زد
گفتم:
_چیه چرا خشکت زد؟
جواب نداد حتی برنگشت فقط یه جا مثل مجسمه واستاده بود
_شایان مگه با تو نیستم
_هلن ساکت شو که بدبخت شدیم
وقتی برگشت رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود
_هلن ما گم شدیم
این حرف آخرش که گفت گم شدیم تو سرم همش تکرار میشد و اکو میشد
مات و مبهوت نگاش کردم
مگه این خرابشده چقدر بزرگ بود
_چی داری میگی
وقتی سر بر داشتم و مثل اسبی که رم کرده به سمت دیگه باغ رفتم گفتم ممکنه گم بشم اما حرف خودتو جدی نگرفتم چون خیلی عصبی و ناراحت بودم ولی الان که شایان گفت گم شدیم حس کردم دلم هری ریخت و ...
#پارت_۱۴
از کنارش رد شدم و به طرف باغ رد شدم که پشت سرم اومد و گفت:
_هلن هلن وایسا مگه با تو نیستم
با این پات چجوری انقدر سرعتت تنده دختر
آآآه هلن وایسا یه لحظه کجا سر برداشتی میری
_به تو ربطی نداره دنبالم نیا
خیلی سرد باهاش حرف زدم که حس کردم با شنیدن لحن جدی و سردم یک لحظه وایستاد و نگاه سنگینشو از پشتم حس کردم
فکر کردم دیگه دنبالم نمیاد اما بعد صدای قدم های آهسته اش رو پشت سرم شنیدم
دیگه نه اون حرفی زد و نه من
فکر کنم حدود ۱۵ دقیقه ای میگذشت که همینجوری تو سکوت من از جلو راه میرفتم و اونم پشت سرم میومد که برگشتم و گفتم:
_برای چی دنبالم میای می خوام تنها باشم
_هلن چرا داد میزنی من که معذرت خواهی کردم گفتم قصدم ناراحت کردنت نبود
_مهم نیست به هر حال که اون حرف هارو زدی
خیلی جدی گفت:
_بسه باید برگردیم خونه
وقتی برگشت خشکش زد
گفتم:
_چیه چرا خشکت زد؟
جواب نداد حتی برنگشت فقط یه جا مثل مجسمه واستاده بود
_شایان مگه با تو نیستم
_هلن ساکت شو که بدبخت شدیم
وقتی برگشت رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود
_هلن ما گم شدیم
این حرف آخرش که گفت گم شدیم تو سرم همش تکرار میشد و اکو میشد
مات و مبهوت نگاش کردم
مگه این خرابشده چقدر بزرگ بود
_چی داری میگی
وقتی سر بر داشتم و مثل اسبی که رم کرده به سمت دیگه باغ رفتم گفتم ممکنه گم بشم اما حرف خودتو جدی نگرفتم چون خیلی عصبی و ناراحت بودم ولی الان که شایان گفت گم شدیم حس کردم دلم هری ریخت و ...
- ۲.۷k
- ۲۶ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط