part

#part_91
#آســــیه
با سرعت به سمت اتاق دکتر حرکت کردیم
برک:به جان خودم حاضرم نصف مغزمو بهش اهدا کنم
فقط منو یادش بیاد
عمر:بیخیال داداش تو با همین کاملش مارو ساووندی
دیگه نصف بشه که هممون به فنا میریم
با اخم به طرف عمر برگشتیم
خودشو به اون راه زد و به در اشاره کرد
عمر:اتاق دکتر...من برم پیش سوسن
رفته آب میوه بخوره فشارش بیاد سرجاش بای
حرصی نگامون ازش گرفتیم؛تقه‌ای به در زدم و وارد شدیم
برک وضعیت دوروک براش تعریف کرد...
با دقت به حرفاش گوش کردیم...چنددقیقه بعد
از اتاق بیرون اومدیم و به سمت بیرون حرکت کردیم
و حرفاشو توی ذهنم مرور کردم
دکتر:بیمارِ شما بخاطر جراحتی که به سرش وارد شده
و بیهوشی که این شیش ماه تحمل کرده
حافظه بلند مدت‌شو از دست داده..مشخص نیست
کی به حالت اول برمیگرده اما شما میتونید
با بردنش به مکان‌هایی که باهاش خاطره داره و یا اتفاقاتی
که در گذشته براشون افتاده بهشون کمک کنید
که اون اطالعات پاک شده رو ریکاوری کنه
سعی کنید خاطراتی روبه یادش بیارید
که فراموش کردنش خیلی سخته...
اکثرا خاطرات بد فراموش کردنش سخت‌تره
پس اتفاقات تلخی مثل از دست دادن عزیزُ به یادش بیارید
خیلی بهشون کمک میکنه...
از بیمارستان خارج شدیم..سوسن عمر روی نیمکتای داخل حیاط
نشسته بودن و سوسن بیحال خودشو انداخته بود تو بغلش
دیدگاه ها (۷)

#part_92#آســــیهبرک صورتشو جمع کرد و خطاب به سوسن گفتبرک:جم...

#part_93#آســــیهبا لبخند چندش‌آور چشمکی بهمون زد عاکف:فکر م...

#part_90#آســــیهدوروک:شما؟نفس توی سینه‌ام حبس شد؛بدترین کلم...

‌‌ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~ــــ~#part_89#بــــرکــــداشتیم باهم ح...

شوهر دو روزه پارت۸۳

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط