رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۸
خودشم کفششو با دمپایی عوض کرد.
از راهرو بیرون اومدیم که وارد هال شدیم.
توي هال یه مبل حالت ال طوسی و یه تلویزیون
LEDبود و چندتا گلدون گذاشته شده بود.
پردهها رو کشید که نور خونه رو روشن کرد.
به آشپزخونه اشاره کرد و با صداي گرفتهاي گفت: از
خودت پذیرایی کن تا بیام.
بعد دستی به گردنش کشید و از پلههاي چوبی بالا
رفت.
دست به جیب خونه رو از زیر نظر گذروندم.
تنهایی اینجا زندگی کردن که سخته.
وارد آشپزخونه شدم.
تموم امکانات داشت.
خوش به حال زنش، دیگه نباید جهیزیه داشته باشه.
حالم گرفته شد.
اگه درمانش کنم و بره یه زن دیگه بگیره چی؟
پوزخندي زدم.
نکنه انتظار داري بیاد تو رو بگیره؟
قلبم فشرده شد.
ولی خودش گفت اگه خواستم میتونم بمونم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این منفی بازیها
رو پس بزنم.
یه لیوان برداشتم و پر از آب کردم و خوردم.
کتابهایی که توي قفسهی کتاب بود رو نگاه کردم.
چیزي نگذشت که از پلهها پایین اومد.
به طرفش چرخیدم.
تیپ رسمی نزده بود.
تو صورتش دقیق شدم.
انگار رنگ پوستش کمی زرد شده بود و چشم هاشم
بیحال بودند.
سوئیچو برداشت.
-بریم.
جلوش وایسادم.
-حالتون خوبه؟
-آره
با اخم گفتم: انگار حالتون خوب نیست، سرما خوردید؟
دستی به گردنش کشید.
-خوبم مطهره.
خواست بره که بازم جلوش وایسادم.
-دستتونو بذارید روي پیشونیتون ببینید داغه یا
نه.
-من خوبم مطهره، باشه؟
خواست بره که پوفی کشیدم و اینبار خودم دستمو
روي پیشونیش گذاشتم که دیدم حسابی داغه.
با نگرانی گفتم: تب دارید!
بازوشو گرفتم و به سمت در کشیدمش.
-باید بریم دکتر.
بازوشو آزاد کرد.
-من خوبم، باید بریم شرکت.
با اخم گفتم: نخیرم نیستید.
دو دستشو توي صورتش کشید.
به سمت مبل رفت و روش ولو شد.
چشمهاشو بست و بیحال گفت: اصلا تو با ماشین
من برو شرکت من حال ندارم.
به سمتش رفتم.
پیرهنشو گرفتم و کشیدم.
-بلند بشید بریم دکتر.
-خوب میشم طبیعیه.
عصبی گفتم: چی چیو طبیعیه؟! بلند شید ببینم.
یه دفعه مچمو گرفت و روي خودش انداختم که
هینی کشیدم و چشمهامو بستم.
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و چشم بسته با
صداي ضعیفی گفت: اصلا تو هم نمیخواد بري بیا
باهم بخوابیم.
سعی کردم بلند بشم و معترضانه گفتم: حالتون
خوب نیست؛ حداقل بذارید برم دارویی چیزي
واستون بیارم.
سرشو جا به جا کرد و محکمتر بغلم کرد.
-نمیخوام.
پوفی کشیدم.
اینم از اون دستهی مرداییه که وقتی مریض میشند فکر میکنند خودشون خوب میشند.
نزدیک صورتش گفتم: ولم میکنید یا...
چشمهاشو کمی باز کرد.
-یا چی؟
-میزنم اونجایی که نباید بزنم.
تو اون بیحالشم جون کشیدهاي گفت.
-بزن ببینم اون وقت دیگه به طور کامل ناقص
میشم.
به لبم نگاه کرد.
-اصلا یه لب بده حالم خوب میشه.
تعجب کردم.
چقدر پرروعه این بشر!
#پارت_۷۸
خودشم کفششو با دمپایی عوض کرد.
از راهرو بیرون اومدیم که وارد هال شدیم.
توي هال یه مبل حالت ال طوسی و یه تلویزیون
LEDبود و چندتا گلدون گذاشته شده بود.
پردهها رو کشید که نور خونه رو روشن کرد.
به آشپزخونه اشاره کرد و با صداي گرفتهاي گفت: از
خودت پذیرایی کن تا بیام.
بعد دستی به گردنش کشید و از پلههاي چوبی بالا
رفت.
دست به جیب خونه رو از زیر نظر گذروندم.
تنهایی اینجا زندگی کردن که سخته.
وارد آشپزخونه شدم.
تموم امکانات داشت.
خوش به حال زنش، دیگه نباید جهیزیه داشته باشه.
حالم گرفته شد.
اگه درمانش کنم و بره یه زن دیگه بگیره چی؟
پوزخندي زدم.
نکنه انتظار داري بیاد تو رو بگیره؟
قلبم فشرده شد.
ولی خودش گفت اگه خواستم میتونم بمونم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این منفی بازیها
رو پس بزنم.
یه لیوان برداشتم و پر از آب کردم و خوردم.
کتابهایی که توي قفسهی کتاب بود رو نگاه کردم.
چیزي نگذشت که از پلهها پایین اومد.
به طرفش چرخیدم.
تیپ رسمی نزده بود.
تو صورتش دقیق شدم.
انگار رنگ پوستش کمی زرد شده بود و چشم هاشم
بیحال بودند.
سوئیچو برداشت.
-بریم.
جلوش وایسادم.
-حالتون خوبه؟
-آره
با اخم گفتم: انگار حالتون خوب نیست، سرما خوردید؟
دستی به گردنش کشید.
-خوبم مطهره.
خواست بره که بازم جلوش وایسادم.
-دستتونو بذارید روي پیشونیتون ببینید داغه یا
نه.
-من خوبم مطهره، باشه؟
خواست بره که پوفی کشیدم و اینبار خودم دستمو
روي پیشونیش گذاشتم که دیدم حسابی داغه.
با نگرانی گفتم: تب دارید!
بازوشو گرفتم و به سمت در کشیدمش.
-باید بریم دکتر.
بازوشو آزاد کرد.
-من خوبم، باید بریم شرکت.
با اخم گفتم: نخیرم نیستید.
دو دستشو توي صورتش کشید.
به سمت مبل رفت و روش ولو شد.
چشمهاشو بست و بیحال گفت: اصلا تو با ماشین
من برو شرکت من حال ندارم.
به سمتش رفتم.
پیرهنشو گرفتم و کشیدم.
-بلند بشید بریم دکتر.
-خوب میشم طبیعیه.
عصبی گفتم: چی چیو طبیعیه؟! بلند شید ببینم.
یه دفعه مچمو گرفت و روي خودش انداختم که
هینی کشیدم و چشمهامو بستم.
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و چشم بسته با
صداي ضعیفی گفت: اصلا تو هم نمیخواد بري بیا
باهم بخوابیم.
سعی کردم بلند بشم و معترضانه گفتم: حالتون
خوب نیست؛ حداقل بذارید برم دارویی چیزي
واستون بیارم.
سرشو جا به جا کرد و محکمتر بغلم کرد.
-نمیخوام.
پوفی کشیدم.
اینم از اون دستهی مرداییه که وقتی مریض میشند فکر میکنند خودشون خوب میشند.
نزدیک صورتش گفتم: ولم میکنید یا...
چشمهاشو کمی باز کرد.
-یا چی؟
-میزنم اونجایی که نباید بزنم.
تو اون بیحالشم جون کشیدهاي گفت.
-بزن ببینم اون وقت دیگه به طور کامل ناقص
میشم.
به لبم نگاه کرد.
-اصلا یه لب بده حالم خوب میشه.
تعجب کردم.
چقدر پرروعه این بشر!
۱.۲k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.