رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۷
سرمو بالا آوردم و دستهامو توي صورتم کشیدم و
بلند شدم.
-خوبم.
به سمت در رفتم.
-استاد گفته خودش میرسونتمون.
محدثه با هیجان گفت: خیلیم عالی دیگه نباید سوار
تاکسی یا خط بشیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خوش به حال شما که اینقدر مثل من بدبختی نمی
کشید.
تو هر دورهی زندگیم باید گند زده بشه بهش.
وارد کوچه شدیم که با دیدنش نگاه ازش گرفتم
فکر به کار توي کلاسش مو به تنم سیخ میکنه.
الان باید از دستش عصبانی باشم اما به طور عجیبی
نیستم.
محدثه و عطیه بدون تعارف عقب نشستند.
خواستم بشینم که درمو بستند.
با تعجب بهشون نگاه کردم.
به جلو اشاره کردند.
استاد: جلو بشین.
نفسمو به بیرون فوت کردم و در رو باز کردم و
نشستم.
وارد خیابون دانشگاه نشد و به جاش چرخید و
بیشتر به داخل کوچه رفت.
حتما از اون یکی خیابون میخواد بره که کسی
نبینتمون.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمهامو بستم.
-باید بیاي شرکت؟
بیحوصله گفتم: بله.
-پس دوستهاتو میرسونم خونه، لباسهاتو
عوض میکنی باهم میریم.
بیحوصله از مخالفت باشهاي گفتم.
محدثه: استاد، نمیشه دوباره از مطهره امتحان
بگیرید؟ بدبخت دیشب با سردردش نشسته درس
خونده.
خندم گرفت.
چه دروغی! سردرد! از دست تو محدثه.
استاد: یه کاریش میکنم البته به خودش بستگی
داره.
محدثه: یعنی چی؟
-خودش بهتر میدونه.
نفس عمیقی کشیدم و از شیشه به بیرون چشم
دوختم...
با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
عطیه: نمیخواي چیزي بگی؟
کفشهامو بیرون آوردم.
وارد اتاق شدم و مانتوي خاکستري اداریمو از کمد
برداشتم
محدثه توي چارچوب وایساد.
-ما فقط نگرانتیم مطهره.
دکمههامو باز کردم.
-وقتی برگشتم همه چیو واستون میگم باشه؟ پس
الان سوال پیچم نکنید.
پوفی کشید و باشهاي گفت.
آماده شدم و گوشیمو توي جیبم گذاشتم.
از اتاق بیرون اومدم.
-خداحافظ.
محدثه: خداحافظ.
عطیه از توي آشپزخونه گفت: به سلامت.
کفشمو پام کردم و از خونه بیرون اومدم و در رو بستم...
توي ماشین نشستم که سرشو از روي فرمون
برداشت، بلافاصله ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
****
جلوي یه در طرح چوب مشکی_قهوهاي وایساد و
ریموتو زد که با اخم گفتم: اینجا که خونهی باباتون
نیست!
وارد خونه شد.
-خونهی خودمه.
آهانی گفتم.
ماشینو زیر یه سایهبون پارك کرد.
-میاي تو؟
واسه اینکه فضولیم شدید گل کرده بود گفتم: آره،
اینجا حوصلم سر میره.
باشهاي گفت و پیاده شد که پیاده شدم.
پشت سرش رفتم.
به بزرگی خونهی باباش نبود اما بازم خوشگل بود.
در چوبی خونه رو که دو طرف گلدونهایی گذاشته
شده بود رو باز کرد و کنار رفت.
-خوش اومدي.
با تردید وارد شدم و ممنونی گفتم.
وارد شد و در رو بست.
دوتا دمپایی زنونه جلوي پام گذاشت که کفشهامو
بیرون آوردم و پوشیدمشون.
.
#پارت_۷۷
سرمو بالا آوردم و دستهامو توي صورتم کشیدم و
بلند شدم.
-خوبم.
به سمت در رفتم.
-استاد گفته خودش میرسونتمون.
محدثه با هیجان گفت: خیلیم عالی دیگه نباید سوار
تاکسی یا خط بشیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خوش به حال شما که اینقدر مثل من بدبختی نمی
کشید.
تو هر دورهی زندگیم باید گند زده بشه بهش.
وارد کوچه شدیم که با دیدنش نگاه ازش گرفتم
فکر به کار توي کلاسش مو به تنم سیخ میکنه.
الان باید از دستش عصبانی باشم اما به طور عجیبی
نیستم.
محدثه و عطیه بدون تعارف عقب نشستند.
خواستم بشینم که درمو بستند.
با تعجب بهشون نگاه کردم.
به جلو اشاره کردند.
استاد: جلو بشین.
نفسمو به بیرون فوت کردم و در رو باز کردم و
نشستم.
وارد خیابون دانشگاه نشد و به جاش چرخید و
بیشتر به داخل کوچه رفت.
حتما از اون یکی خیابون میخواد بره که کسی
نبینتمون.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمهامو بستم.
-باید بیاي شرکت؟
بیحوصله گفتم: بله.
-پس دوستهاتو میرسونم خونه، لباسهاتو
عوض میکنی باهم میریم.
بیحوصله از مخالفت باشهاي گفتم.
محدثه: استاد، نمیشه دوباره از مطهره امتحان
بگیرید؟ بدبخت دیشب با سردردش نشسته درس
خونده.
خندم گرفت.
چه دروغی! سردرد! از دست تو محدثه.
استاد: یه کاریش میکنم البته به خودش بستگی
داره.
محدثه: یعنی چی؟
-خودش بهتر میدونه.
نفس عمیقی کشیدم و از شیشه به بیرون چشم
دوختم...
با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
عطیه: نمیخواي چیزي بگی؟
کفشهامو بیرون آوردم.
وارد اتاق شدم و مانتوي خاکستري اداریمو از کمد
برداشتم
محدثه توي چارچوب وایساد.
-ما فقط نگرانتیم مطهره.
دکمههامو باز کردم.
-وقتی برگشتم همه چیو واستون میگم باشه؟ پس
الان سوال پیچم نکنید.
پوفی کشید و باشهاي گفت.
آماده شدم و گوشیمو توي جیبم گذاشتم.
از اتاق بیرون اومدم.
-خداحافظ.
محدثه: خداحافظ.
عطیه از توي آشپزخونه گفت: به سلامت.
کفشمو پام کردم و از خونه بیرون اومدم و در رو بستم...
توي ماشین نشستم که سرشو از روي فرمون
برداشت، بلافاصله ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
****
جلوي یه در طرح چوب مشکی_قهوهاي وایساد و
ریموتو زد که با اخم گفتم: اینجا که خونهی باباتون
نیست!
وارد خونه شد.
-خونهی خودمه.
آهانی گفتم.
ماشینو زیر یه سایهبون پارك کرد.
-میاي تو؟
واسه اینکه فضولیم شدید گل کرده بود گفتم: آره،
اینجا حوصلم سر میره.
باشهاي گفت و پیاده شد که پیاده شدم.
پشت سرش رفتم.
به بزرگی خونهی باباش نبود اما بازم خوشگل بود.
در چوبی خونه رو که دو طرف گلدونهایی گذاشته
شده بود رو باز کرد و کنار رفت.
-خوش اومدي.
با تردید وارد شدم و ممنونی گفتم.
وارد شد و در رو بست.
دوتا دمپایی زنونه جلوي پام گذاشت که کفشهامو
بیرون آوردم و پوشیدمشون.
.
۳۸۴
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.