رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۶
لبم حسابی جز جز میکرد.
به چشمهایی که هنوزم شکه بودند نگاه کرد.
-باید صیغم بشی مطهره
اخمهام به هم گره خوردند و به عقب هلش دادم اما
.آرنجشو کنار بدنم به دیوار تکیه داد و بهم چسبید
که نفسم بند اومد.
-برید عقب اس...
انگشتش که روي لبم نشست دلم هري ریخت.
چشمهاشو بست و سرشو کنار گوشم آورد که
نفسهاي داغش به گوشم خورد و بیاراده چشمهام
بسته شدند.
اگه بهم نچسبیده بود قطعا از سستی پاهام میفتادم.
همونطور که نفس نفس میزد لبشو روي گوشم
گذاشت که نفسم بند اومد.
-میخوامت مطهره میفهمی؟
نالیدم: اینکار رو نکنید استاد، لطفا.
-کنار تو کنترلی روي خودم ندارم، دکتر میگه این
خبر خوبی میتونه باشه.
دستشو کنار صورتم گذاشت و از روي مقنعه
بوسهاي به گوشم زد.
داشتم از درون میسوختم و با اینکارش بدتر شدم.
نفس زنان آروم گفتم: من اینکاره نیستم و نمی
خوامم باشم پس دست از سرم بردارید.
کمی عقب کشید که انگار بهتر تونستم نفس بکشم.
به چشمهام زل زد.
-قبول نکنی این ترم میندازمت.
ماتم برد.
-چی؟!
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت.
-یا قبول کن یا قید پاس شدنتو بزن.
ناباور گفتم: این از انسانیت به دوره! شما نمیتونید
منو با همچین چیزي تهدید کنید!
لبخند کجی زد.
-گفتم که اگه بیرحم باشی منم بیرحم میشم.
انگشتشو روي لبم کشید.
-کمکم کن درمان بشم اونوقت منم نمیندازمت.
چشمهامو بستم و دندونهامو روي هم فشار دادم.
-البته بگم، اولاش باید سعی کنی که تحریکم کنی بعد که به این مرحله رسیدم قول میدم کار به کار
دخترونگیت نداشته باشم.
چشمهامو باز کردم.
-من به دور از چشم مامان و بابام نمیتونم همچین کاري بکنم، درضمن دوستامم منو به چشم یه هرزه میبینند.
اخم کرد.
-درست صحبت کن، هرزه چیه؟ تو فقط به من کمک میکنی، تازشم صیغهت میکنم، لازمم نیست
کسی چیزي بدونه، وقتی درمان شدم اگه خودت خواستی میتونی بري میتونی هم بمونی.
نفسم بند اومد.
میتونم بمونم؟
به چشمهاش خیره شدم.
درست مثل سیاهی شب تو این نزدیکی ترسناك
بودند.
-تا شنبه بهم فرصت بدید فکر کنم.
-قبوله.
همین که عقب رفت نفس آسودهاي کشیدم.
به سمت میزش رفت و کیفشو برداشت.
-فهمیدم ماشین نداري، خودم میرسونمتون.
-نه ممنون ما...
با اخم گفت: همین که گفتم، کوچهی کنار دانشگاه
منتظرتونم.
اینو گفت و در رو باز کرد و بیرون رفت.
کلافه نفسمو به بیرون فوت کردم و روي یکی از
صندلیها نشستم.
سرمو روي دستهام گذاشتم و چشمهامو بستم.
لعنت بهت، تو میخواي با زندگیم چیکار کنی؟
حس کردم کسایی وارد شدند.
محدثه: مطهره؟ خوبی؟
جوابی ندادم.
یکی تکونم داد که فهمیدم عطیهست.
با نگرانی گفت: مطهره؟
#پارت_۷۶
لبم حسابی جز جز میکرد.
به چشمهایی که هنوزم شکه بودند نگاه کرد.
-باید صیغم بشی مطهره
اخمهام به هم گره خوردند و به عقب هلش دادم اما
.آرنجشو کنار بدنم به دیوار تکیه داد و بهم چسبید
که نفسم بند اومد.
-برید عقب اس...
انگشتش که روي لبم نشست دلم هري ریخت.
چشمهاشو بست و سرشو کنار گوشم آورد که
نفسهاي داغش به گوشم خورد و بیاراده چشمهام
بسته شدند.
اگه بهم نچسبیده بود قطعا از سستی پاهام میفتادم.
همونطور که نفس نفس میزد لبشو روي گوشم
گذاشت که نفسم بند اومد.
-میخوامت مطهره میفهمی؟
نالیدم: اینکار رو نکنید استاد، لطفا.
-کنار تو کنترلی روي خودم ندارم، دکتر میگه این
خبر خوبی میتونه باشه.
دستشو کنار صورتم گذاشت و از روي مقنعه
بوسهاي به گوشم زد.
داشتم از درون میسوختم و با اینکارش بدتر شدم.
نفس زنان آروم گفتم: من اینکاره نیستم و نمی
خوامم باشم پس دست از سرم بردارید.
کمی عقب کشید که انگار بهتر تونستم نفس بکشم.
به چشمهام زل زد.
-قبول نکنی این ترم میندازمت.
ماتم برد.
-چی؟!
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت.
-یا قبول کن یا قید پاس شدنتو بزن.
ناباور گفتم: این از انسانیت به دوره! شما نمیتونید
منو با همچین چیزي تهدید کنید!
لبخند کجی زد.
-گفتم که اگه بیرحم باشی منم بیرحم میشم.
انگشتشو روي لبم کشید.
-کمکم کن درمان بشم اونوقت منم نمیندازمت.
چشمهامو بستم و دندونهامو روي هم فشار دادم.
-البته بگم، اولاش باید سعی کنی که تحریکم کنی بعد که به این مرحله رسیدم قول میدم کار به کار
دخترونگیت نداشته باشم.
چشمهامو باز کردم.
-من به دور از چشم مامان و بابام نمیتونم همچین کاري بکنم، درضمن دوستامم منو به چشم یه هرزه میبینند.
اخم کرد.
-درست صحبت کن، هرزه چیه؟ تو فقط به من کمک میکنی، تازشم صیغهت میکنم، لازمم نیست
کسی چیزي بدونه، وقتی درمان شدم اگه خودت خواستی میتونی بري میتونی هم بمونی.
نفسم بند اومد.
میتونم بمونم؟
به چشمهاش خیره شدم.
درست مثل سیاهی شب تو این نزدیکی ترسناك
بودند.
-تا شنبه بهم فرصت بدید فکر کنم.
-قبوله.
همین که عقب رفت نفس آسودهاي کشیدم.
به سمت میزش رفت و کیفشو برداشت.
-فهمیدم ماشین نداري، خودم میرسونمتون.
-نه ممنون ما...
با اخم گفت: همین که گفتم، کوچهی کنار دانشگاه
منتظرتونم.
اینو گفت و در رو باز کرد و بیرون رفت.
کلافه نفسمو به بیرون فوت کردم و روي یکی از
صندلیها نشستم.
سرمو روي دستهام گذاشتم و چشمهامو بستم.
لعنت بهت، تو میخواي با زندگیم چیکار کنی؟
حس کردم کسایی وارد شدند.
محدثه: مطهره؟ خوبی؟
جوابی ندادم.
یکی تکونم داد که فهمیدم عطیهست.
با نگرانی گفت: مطهره؟
۶۴۷
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.