عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part38

هر طریقی شده باید بهش بگم، به ساعت نگاهی کردم شیش چهل‌و‌هشت دقیقه، سعی کردم آروم باشم و ذهنم رو خالی کنم، تمام تواناییم رو جمع کردم، چشم‌هام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم که با باز دم نفسم کلمات از دهنم خارج شدن...
- تو باید با من ازدواج کنی...
صدای سرفه پرهام که قهوه پریده بود توی گلوش باعث شد چشم‌هام رو باز کنم؛ چشم‌های از کاسه دراومده‌ش خیلی باحال بود، دهنش مثل گاراج باز مونده بود از تعجب شاخ درآورده بود، چهره متعجبش دیدنی بود.
پشت سرهم سرفه می‌کرد جمعیت کافه برگشته بودن همه به ما نگاه می‌کرد، یکی نبود بهشون بگه چیه زل زدین!
با تردید گفت:
- نفهمیدم...
صداش رو پایین آورد و آروم‌تر گفت:
- تو الان از من خواستگاری کردی؟!
بلند زد زیر خنده...
جمعیت دوباره با صدای خنده‌هاش برگشتن سمتمون. با پوکرترین حالت ممکن زل زده بودم بهش، ادامه داد:
- آخه جذابیت تا کی؟!
می‌خواستم برم با دوتا دست‌هام خفه‌ش کنم، ذوق کرده بود، می‌خندید ای خدا ببین من‌و دست به دامن چه مخلوقاتی کردی!
مشتم رو آروم کوبوندم روی میز که توجه‌اش جلب شه:
- ببین پرهام هرچی دوست داری فکر کن؛ ولی حتی یک درصدم بخاطر خودت نیست من مجبورم تنها راهم همینِ، مجبورم این‌و بفهم...
دندون‌هام روی هم فشار دادم و غریدم:
- می‌خواهی باور کن، می‌خواهی باور نکن!
نفس کم آوردم برای همین مکث کوتاهی کردم...
- جوگیر نشو یک ازدواج دروغیِ.
با حالت طلبکارانه گفت:
- حالاچرا من؟ چرا باید من قبول کنم؟!
از دستش خیلی عصبی بودم، این با خودش چی فکر می‌کرد؟
بنظرم بهترِ همون کیوان رو قبول کنم؛ ممکن نبود با چنین آدمی کنار بیام از اول فکرم اشتباه بود.
نفس عمیقی کشیدم...
- آقای زند، قرار امروز رو فراموش کن اصلاً هیچ حرفی بهت نزدم، اوکی؟
کیفم‌ رو برداشتم و از کافه زدم بیرون، با قدم های بلند خودم رو به خیابون رسوندم این کافه یه جای پایین بود که اطرافش هر چهار طرف، کوه‌های کوتاهی بود و فضای خیلی شیک و جالبی بود، یک مکان تفریحی باحال!
این‌قدرم پله‌های سنگی داشت که تا بالا رسیدم نفسم بند اومده بود، فوراً تاکسی گرفتم.
سرم رو گذاشتم روی شیشه ماشین، من باید بی‌خیال این بازی‌ها شم آخرش که چی بشه...
تحمل نیش و کنایه‌های پرهام رو حتی یک دقیقه ندارم.
صدای ویبره گوشیم باعث شد، از افکاراتم خارج بشم
به صفحه که روشن خاموش می‌شد نگاه کردم اسم مامان بود، یه حالت نفرت کل وجودم رو گرفت.
تماس رو وصل کردم:
- بله؟
بدون حتی پرسیدن حالم، گفت:
- کیوان اومده دیدنت، زود بیا خونه.
چشم‌هام رو بهم فشار دادم سخت بود این همه فشار روحی...

📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۱)

#عشق_باطعم_تلخ #part39تا رسیدن تاکسی تا خونمون چشم‌هام رو ب...

#عشق_باطعم_تلخ #part40فوراً از خونه زدم بیرون مامان خواب بو...

#عشق_باطعم_تلخ #part37چشم‌هام رو بستم، بازم فکر و خیال های م...

#عشق_باطعم_تلخ #part36باید از فرحان ‌بپرسم، باید درموردش با ...

شوهر دو روزه پارت۸۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط