عشق باطعم تلخ part39
#عشق_باطعم_تلخ #part39
تا رسیدن تاکسی تا خونمون چشمهام رو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم؛ هرچند موفق نبودم و فکرو حرفهای مزاحم پرهام توی گوشم تکرار میشدن؛ ولی یکم آروم شدم.
کلید رو داخل در چرخوندم، فاصله در حیاط تا خونه رو طی کردم.
تا درو باز کردم تنفر از توی قلبم شعله زد، اولین تصویری که دیدم لبخند تنفر انگیز کیوان بود...
اومد طرفم، دستش رو دراز کرد سمتم با حالت جدی نگاهش کردم، محال بود برم دست اینو بگیرم.
وقتی دید تمایلی به این کار ندارم دستش رو انداخت دور کمرم خودمو کشیدم به سمت جلو، حتی گرمای دستش نفرتم رو چند برابر میکرد.
همه چیز به شکل حال بهم زنی گذشت و من با هر حرکت کیوان تنفرم ازش بیشتروبیشتر میشد.
بعد شام منتظر بودم کیوان بره؛ اما انگار قصد رفتن نداشت.
سرم داشت از درد منفجر میشد گوشیمم شارژش تموم شده بود و خاموش بود، یاد نتایج امتحان افتادم وای باید جوابها رو برای بچه ها بفرستم.
- مامان من برم اتاقم، شب خوش.
کیوان همراه من بلند شد و روبه مامان که توی آشپزخونه بود، گفت:
- خاله جون منم برم بخوابم، شب بخیر.
بدون توجه بهش به سمت اتاقم رفتم، حتی خداحافظی هم نکردم.
خداروشکر رفت، فکرکردم قراره شب بمونه.
گوشیم رو زدم شارژ بعد از یه درصد شارژ روشن شد، اسامی رو پرهام فرستاده بود، از اینکه اسمم جزوشون بود خوشحال نه، بلکه ناراحت شدم.
پیام آخر پرهام توجهمو جلب کرد، نوشته بود: «فردا ساعت هشت صبح میام دنبالت، جایی نرو.»
براش تایپ کردم: « به دلیلِ؟!»
سین کرد اما جواب نداد، منم اسامی رو برای بقیه فرستادم شهرزاد چند بار زنگ زد؛ ولی جواب ندادم. چشمهام رو بستم پرهام چیکارم داره؟ من که حرفهام رو بهش زدم، اونم جوابم رو داد دیگه کاری باهاش ندارم. پلکهام سنگین شد و خوابم برد.
صبح زود از خواب بیدار شدم از نور آزار دهنده خورشید خبری نبود، رفتم حموم بعد حموم لباس رسمی پوشیدم عطر سرد همیشگیم رو زدم، دلم نمیخواست وقتی میرم با مامان رو در رو شم...
📓 @romano0o3 📝
تا رسیدن تاکسی تا خونمون چشمهام رو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم؛ هرچند موفق نبودم و فکرو حرفهای مزاحم پرهام توی گوشم تکرار میشدن؛ ولی یکم آروم شدم.
کلید رو داخل در چرخوندم، فاصله در حیاط تا خونه رو طی کردم.
تا درو باز کردم تنفر از توی قلبم شعله زد، اولین تصویری که دیدم لبخند تنفر انگیز کیوان بود...
اومد طرفم، دستش رو دراز کرد سمتم با حالت جدی نگاهش کردم، محال بود برم دست اینو بگیرم.
وقتی دید تمایلی به این کار ندارم دستش رو انداخت دور کمرم خودمو کشیدم به سمت جلو، حتی گرمای دستش نفرتم رو چند برابر میکرد.
همه چیز به شکل حال بهم زنی گذشت و من با هر حرکت کیوان تنفرم ازش بیشتروبیشتر میشد.
بعد شام منتظر بودم کیوان بره؛ اما انگار قصد رفتن نداشت.
سرم داشت از درد منفجر میشد گوشیمم شارژش تموم شده بود و خاموش بود، یاد نتایج امتحان افتادم وای باید جوابها رو برای بچه ها بفرستم.
- مامان من برم اتاقم، شب خوش.
کیوان همراه من بلند شد و روبه مامان که توی آشپزخونه بود، گفت:
- خاله جون منم برم بخوابم، شب بخیر.
بدون توجه بهش به سمت اتاقم رفتم، حتی خداحافظی هم نکردم.
خداروشکر رفت، فکرکردم قراره شب بمونه.
گوشیم رو زدم شارژ بعد از یه درصد شارژ روشن شد، اسامی رو پرهام فرستاده بود، از اینکه اسمم جزوشون بود خوشحال نه، بلکه ناراحت شدم.
پیام آخر پرهام توجهمو جلب کرد، نوشته بود: «فردا ساعت هشت صبح میام دنبالت، جایی نرو.»
براش تایپ کردم: « به دلیلِ؟!»
سین کرد اما جواب نداد، منم اسامی رو برای بقیه فرستادم شهرزاد چند بار زنگ زد؛ ولی جواب ندادم. چشمهام رو بستم پرهام چیکارم داره؟ من که حرفهام رو بهش زدم، اونم جوابم رو داد دیگه کاری باهاش ندارم. پلکهام سنگین شد و خوابم برد.
صبح زود از خواب بیدار شدم از نور آزار دهنده خورشید خبری نبود، رفتم حموم بعد حموم لباس رسمی پوشیدم عطر سرد همیشگیم رو زدم، دلم نمیخواست وقتی میرم با مامان رو در رو شم...
📓 @romano0o3 📝
۴.۲k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.