عشق باطعم تلخ part37
#عشق_باطعم_تلخ #part37
چشمهام رو بستم، بازم فکر و خیال های مزاحم...
با گفتن سلام و کشیدن صندلی، چشمهام رو باز کردم دقیقا پرهام جلوم وایستاده بود با حالت سرد و جدی همیشگیش...
لبخند زورکی تحویلش دادم، بوی عطر همیشگی کل فضای کافه رو پر کرده بود، موهاش رو مثل همیشه بالا داده بود، تیشرت سفید ساده که بالای شونهش خط داشت رو پوشیده، مثل همیشه شیک و جدی...
روی صندلی نشست، به در ورودی نگاهی کردم و با تعجب گفتم:
- پس فرحان کجاست؟!
خیره شد به صورتم و خیلی سرد جواب داد:
- کار داشت بیمارستان گفت تو برو، آنا با تو کار داره.
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم، هوف از این بدتر نمیشد؛ گارسون اومد سمتمون که پرهام بلند شد و باهم صمیمی دست دادن.
گارسون نگاهی به پرهام کرد...
- پارسال دوست، امسال آشنا آقای دکتر!
پرهام تک خندهای کرد.
- داداش درگیریم بخدا.
بعد از یکم حرف زدن سر موضوعی که منم نفهمیدم، گارسون سفارش رو گرفت و رفت ولی از گپ و گفتهاشون فهمیدم رئیس اینجا یه کاره پرهام میشه.
روی صندلی نشست...
- ببخشید آنا خانم.
- خواهش میکنم.
زل زد بهم...
- خیلی خب منتظرم، حرفهاتون رو میشنوم فقط لطفاً زود تمومش کنید که ساعت هفت یه جایی کار دارم.
به ساعت دیواری کافه نگاهی کردم شیش و سی هفت دقیقه بود؛ وقتی نداشتم.
آب دهنم رو قورت دادم خیلی سخت بود بهش بگم، مگه میشد یه دختر به یه پسر بگه بیا باهم ازدواج کنیم!
نفس عمیقی کشیدم همچنان پرهام منتظرحرفی از جانب من بود؛ اما انگار لبهام باهم قفل شده بودن، سفارش قهوه و کیک شکلاتی رو آوردن پرهام فقط قهوه تلخ سفارش داده بود.
از سکوتم انگار کلافه شده بود.
- نمیخواهی چیزی بگی؟
سرم رو انداختم پایین سرخی گونههام رو حس میکردم، تپش قلبم بالا رفته بود هی نوک زبونم حرفم رو میخوردم، نمیشد بهش بگم.
- سخته...گفتن این...حرف...
- میخواهی روم رو بکنم سمت دیوار تا راحت حرفتون رو بگید!
نفسهام به شمارش افتاده بود...
- خب....یعنی...من...
پرهام کلافه دستش رو روی موهاش کشید:
- ای بابا... درست حرف بزن، تو چی؟
نفس عمیقی کشیدم تا تپش قلبم آروم تر شه.
- من نه...یعنی..یعنی تو..و..من
پرهام زد زیر خنده...
- خوبی؟! چی داری میگی آنا؟...تو و من چی؟
حرصم گرفته بود توی این شرایط که دارم مثل یخ ذوب میشم این میخندید، باید زهر کنم این خندهش رو...
انگار نمیفهمید دارم از استرس میمیرم...
📓 @romano0o3 📝
چشمهام رو بستم، بازم فکر و خیال های مزاحم...
با گفتن سلام و کشیدن صندلی، چشمهام رو باز کردم دقیقا پرهام جلوم وایستاده بود با حالت سرد و جدی همیشگیش...
لبخند زورکی تحویلش دادم، بوی عطر همیشگی کل فضای کافه رو پر کرده بود، موهاش رو مثل همیشه بالا داده بود، تیشرت سفید ساده که بالای شونهش خط داشت رو پوشیده، مثل همیشه شیک و جدی...
روی صندلی نشست، به در ورودی نگاهی کردم و با تعجب گفتم:
- پس فرحان کجاست؟!
خیره شد به صورتم و خیلی سرد جواب داد:
- کار داشت بیمارستان گفت تو برو، آنا با تو کار داره.
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم، هوف از این بدتر نمیشد؛ گارسون اومد سمتمون که پرهام بلند شد و باهم صمیمی دست دادن.
گارسون نگاهی به پرهام کرد...
- پارسال دوست، امسال آشنا آقای دکتر!
پرهام تک خندهای کرد.
- داداش درگیریم بخدا.
بعد از یکم حرف زدن سر موضوعی که منم نفهمیدم، گارسون سفارش رو گرفت و رفت ولی از گپ و گفتهاشون فهمیدم رئیس اینجا یه کاره پرهام میشه.
روی صندلی نشست...
- ببخشید آنا خانم.
- خواهش میکنم.
زل زد بهم...
- خیلی خب منتظرم، حرفهاتون رو میشنوم فقط لطفاً زود تمومش کنید که ساعت هفت یه جایی کار دارم.
به ساعت دیواری کافه نگاهی کردم شیش و سی هفت دقیقه بود؛ وقتی نداشتم.
آب دهنم رو قورت دادم خیلی سخت بود بهش بگم، مگه میشد یه دختر به یه پسر بگه بیا باهم ازدواج کنیم!
نفس عمیقی کشیدم همچنان پرهام منتظرحرفی از جانب من بود؛ اما انگار لبهام باهم قفل شده بودن، سفارش قهوه و کیک شکلاتی رو آوردن پرهام فقط قهوه تلخ سفارش داده بود.
از سکوتم انگار کلافه شده بود.
- نمیخواهی چیزی بگی؟
سرم رو انداختم پایین سرخی گونههام رو حس میکردم، تپش قلبم بالا رفته بود هی نوک زبونم حرفم رو میخوردم، نمیشد بهش بگم.
- سخته...گفتن این...حرف...
- میخواهی روم رو بکنم سمت دیوار تا راحت حرفتون رو بگید!
نفسهام به شمارش افتاده بود...
- خب....یعنی...من...
پرهام کلافه دستش رو روی موهاش کشید:
- ای بابا... درست حرف بزن، تو چی؟
نفس عمیقی کشیدم تا تپش قلبم آروم تر شه.
- من نه...یعنی..یعنی تو..و..من
پرهام زد زیر خنده...
- خوبی؟! چی داری میگی آنا؟...تو و من چی؟
حرصم گرفته بود توی این شرایط که دارم مثل یخ ذوب میشم این میخندید، باید زهر کنم این خندهش رو...
انگار نمیفهمید دارم از استرس میمیرم...
📓 @romano0o3 📝
۵.۵k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.