〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕
〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕
#ᑭ𝖺𝗋𝗍_2۰
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
صدای یا خدا خدای پدرو مادرش رو اعصابم خش مینداخت...
اونا بارانمو تو اتاق زندانی کردن هرچی از دهنشون در اومد به بارانم گفتن حالا ادعای ناراحتی میکردن..
با پوزخندی که گوشه لبم بود بی توجه به اونا بدن غرق خون بارانو بغل کردمو به سمت ماشین رفتمو سمت بیمارستان روندم..
دیدم که پدرو مادرش با ماشین خودشون دنبالم میومدن..
بعد اینکه رسیدیم سریع بغلش کردمو به سمت یه پرستار بردم...
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
#ᑭ𝖺𝗋𝗍_2۰
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
صدای یا خدا خدای پدرو مادرش رو اعصابم خش مینداخت...
اونا بارانمو تو اتاق زندانی کردن هرچی از دهنشون در اومد به بارانم گفتن حالا ادعای ناراحتی میکردن..
با پوزخندی که گوشه لبم بود بی توجه به اونا بدن غرق خون بارانو بغل کردمو به سمت ماشین رفتمو سمت بیمارستان روندم..
دیدم که پدرو مادرش با ماشین خودشون دنبالم میومدن..
بعد اینکه رسیدیم سریع بغلش کردمو به سمت یه پرستار بردم...
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
۱.۴k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.