〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕
〔مَردِ دیوونه ی مَن!〕
#ᑭ𝖺𝗋𝗍_22
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
یه نگاه با شرمندگی به من انداخت و گفت:
_ما هر کاری از دستمون بر میومد کردیم ..
به هوش اومدن ، میتونین برای آخرین بار باهاشون حرف بزنین ولی این دفعه اگه بیهوش بشن زنده موندنش با خداست ..
نزاشتم حرفش تموم شه و سمت اتاق دوییدم
#باران
پلکام سنگین شده بود
خواستم کمی از جام تکون بخورم که با درد شدیدی که تو بدنم پیچید فقط ناله کردم...
نمیدونم چقد گذشته بود
انگار تمام بدنم تو یه قالب سفت ومحکم فرو رفته بود.
توان تکون دادن خودمو نداشتم.
طولی نکشید که فهمیدم رو تخت بیمارستان درازکشیدم
همه چی یهو به ذهنم اومد
ت*ج*ا*ز بهم ، عروسی آرسام
حالم بد بود
نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم
در با شدت باز شد
سرمو اروم چرخوندم که با آرسام نگران رو به رو شدم
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
#ᑭ𝖺𝗋𝗍_22
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
یه نگاه با شرمندگی به من انداخت و گفت:
_ما هر کاری از دستمون بر میومد کردیم ..
به هوش اومدن ، میتونین برای آخرین بار باهاشون حرف بزنین ولی این دفعه اگه بیهوش بشن زنده موندنش با خداست ..
نزاشتم حرفش تموم شه و سمت اتاق دوییدم
#باران
پلکام سنگین شده بود
خواستم کمی از جام تکون بخورم که با درد شدیدی که تو بدنم پیچید فقط ناله کردم...
نمیدونم چقد گذشته بود
انگار تمام بدنم تو یه قالب سفت ومحکم فرو رفته بود.
توان تکون دادن خودمو نداشتم.
طولی نکشید که فهمیدم رو تخت بیمارستان درازکشیدم
همه چی یهو به ذهنم اومد
ت*ج*ا*ز بهم ، عروسی آرسام
حالم بد بود
نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم
در با شدت باز شد
سرمو اروم چرخوندم که با آرسام نگران رو به رو شدم
✽┄┅┄┅┄•🥂🌻 •┄┅┄┅┄✽
۱.۵k
۱۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.