〘P②②〙
〘P②②〙
↜یک ماه بعد↝
ویو ا.ت:یک ماه از اون خوابم میگذره پدربزرگم قراره امشب بیاد خونمون که بفهمه باردار هستم یا نه که معلومع نیستم جونگ کوک هم ازم هر روز میپرسه که چرا باردار نمیشم ولی من جوابی ندارم که بهش بدم چون شاید وقتش نیست
.
.
.
کوک:ا.ت بیا پایین پدربزرگ اومده
از پله ها سریع سریع اومدم پایین که احساس کردم یکی منو از پشت حول داد«حول و درست نوشتم؟»
و خاموشی
.
.
با نور چراغ بیدار شدم رو تخت بیمارستان بودم جونگ کوک وقتی منو دید دوید سمتم .
کوک:به هوش اومدی ......پرستار پرستار ا.ت بهوش اومده
پرستاره:العان ب دکتر خبر میدم
کوک:ممنون.....حالت خوبه
ا.ت:سرم ...سرم درد میکنه
کوک:عیبی نداره خوب میشه .....چطوری افتادی؟
ا.ت:داشتم میومدم پایین که احساس کردم یکی منو حول داد«.»
.
.
.
دکتر:باید چکاپ کامل بشید چون اینجا یع چیزی درست نیست
ا.ت:چه چیزی درست نیست
دکتر:رو ب پرستار:لطفا ببریدش و ازش خون بگیرید
ا.ت:ا..اتفاقی افتاده
کوک:🤨
دکتر:خدا کنه که نیافته
ویو ا.ت:منو بردند و ازم خون گرفتند داشتم لباس خودم و میپوشیدم که نگاه سنگینی رو رو خودم حس کردم دور و ورم و نگاه کردم پشت پنجره اتاق تو راهرو دکتر داشت با جونگ کوک حرف میزدو جونگکوک با چشای پر اشک و نگام میکرد با دستام بهش اشاره کردم که چی شده ولی جواب نداد .
.
.
...
.
.
.
«خونه»
من اومدم
ادمین همکارsbtsarmyvt@
↜یک ماه بعد↝
ویو ا.ت:یک ماه از اون خوابم میگذره پدربزرگم قراره امشب بیاد خونمون که بفهمه باردار هستم یا نه که معلومع نیستم جونگ کوک هم ازم هر روز میپرسه که چرا باردار نمیشم ولی من جوابی ندارم که بهش بدم چون شاید وقتش نیست
.
.
.
کوک:ا.ت بیا پایین پدربزرگ اومده
از پله ها سریع سریع اومدم پایین که احساس کردم یکی منو از پشت حول داد«حول و درست نوشتم؟»
و خاموشی
.
.
با نور چراغ بیدار شدم رو تخت بیمارستان بودم جونگ کوک وقتی منو دید دوید سمتم .
کوک:به هوش اومدی ......پرستار پرستار ا.ت بهوش اومده
پرستاره:العان ب دکتر خبر میدم
کوک:ممنون.....حالت خوبه
ا.ت:سرم ...سرم درد میکنه
کوک:عیبی نداره خوب میشه .....چطوری افتادی؟
ا.ت:داشتم میومدم پایین که احساس کردم یکی منو حول داد«.»
.
.
.
دکتر:باید چکاپ کامل بشید چون اینجا یع چیزی درست نیست
ا.ت:چه چیزی درست نیست
دکتر:رو ب پرستار:لطفا ببریدش و ازش خون بگیرید
ا.ت:ا..اتفاقی افتاده
کوک:🤨
دکتر:خدا کنه که نیافته
ویو ا.ت:منو بردند و ازم خون گرفتند داشتم لباس خودم و میپوشیدم که نگاه سنگینی رو رو خودم حس کردم دور و ورم و نگاه کردم پشت پنجره اتاق تو راهرو دکتر داشت با جونگ کوک حرف میزدو جونگکوک با چشای پر اشک و نگام میکرد با دستام بهش اشاره کردم که چی شده ولی جواب نداد .
.
.
...
.
.
.
«خونه»
من اومدم
ادمین همکارsbtsarmyvt@
۱۳.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.