وقتی میری پیشش باشگاه و...
وقتی میری پیشش باشگاه و...
پارت آخر
"ویو کوک"
حلقه ای که برای یونا گرفته بودم رو از جیبم آوردم بیرون...بچه ها و ا.ت داشتن نگام میکردن...رفتم جلوی یونا وایسادم...بهم نگاه کرد
یونا: چی شده ...؟
کوک نشست...
کوک: یونا...آیا من رو به عنوان همسر خودت قبول میکنی(نمد چی میگن)
یونا: ارههههه...
کوک پاشد و به سمت یونا رفت...دستشو دور کمر دخترک حلقه کرد ...لب هاش رو روی لب های یونا گذاشت ...
همه براشون دست میزدند ولی ا.ت گیج به دو نفر جلوش خیره شده بود...تهیونگ نگاهی به ا.ت کرد که اشک تو چشماش جمع شده بود ...
ا.ت: نه نه...این نباید اتفاق بیوفته...نهههه...
دخترک و پسرک از همدیگه جدا شدن...کوک به سمت ا.ت رفت...
کوک: چی نه...
ا.ت: نه نباید اینجوری بشه...یونا نباید زن تو بشه...
یونا: حالا که شدم...
ا.ت هم ناراحت شده بود هم اعصبی...دستشو بلند کرد...میخواست یونارو بزنه که دستش رو هوا گرفته شد
کوک: تو اجازه نداری که اونو بزنی...
ا.ت: دارم .. میتونم...
کوک: نمیتونی...تا وقتی من پیشش باشم نمیتونی...بعدشم...من خودم برای خودم تصمیم میگیرم که با کی ازدواج کنم یا باکی ازدواج نکنم...تو اینجا فقط یه مزاحمی( اینو محکم گفت)
ا.ت: من...من مزاحمم...
کوک: ارههه...تو مزاحمیی...همیشه هروقت هر کار میخواستم بکنم به خاطر تو نمیکردم...ولی الان...بخاطر مرگ توهم که شده ... میکنم...هرکار دلم بخواد میکنم...و نظر توهم مهم نیست...میدونی همیشه دعا میکردم یه اجی داشته باشم...ولی الان...پشیمون شدم...الان دعا میکنم که کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی...
ا.ت بدون هیچ حرفی بدو بدو به سمت برج بزرگی که اونجا قرار داشت رفت...بچه ها هم دنبالش رفتن...پله هارو دوتا دوتا بالا میرفت...رسید به پشت بوم اونجا..روی سکو وایساد...بچه ها از پایین نگاش میکردن...
ا.ت: آقای جئون...میخوام برای همیشه برم...میخوام برم کا به هر خواسته ای که داری برسی...دیگه نمیخوام مزاحم باشم...برای هر دوتاتون آرزوی خوشبختی میکنم...
تهیونگ: ا.ت...تروخدا کاری نکن...ا.ت...خواهش میکنم بیا پایین...
ا.ت: تهیونگااااا...خیلی دوصت دارممم..عاشقتممم...امید وارم توهم به هرچی میخوای برسی...میخوام برای همیشه از همتون خداحافظی کنم...خیلی باهاتون حال کردم...
کوک: ا.ت...خواهش میکنم...گوه خوردم...بیا پایین...بلایی سر خودت نیار...
ا.ت: متاسفم...خداحافظ برای همیشه
*پایان فصل اول*
پارت آخر
"ویو کوک"
حلقه ای که برای یونا گرفته بودم رو از جیبم آوردم بیرون...بچه ها و ا.ت داشتن نگام میکردن...رفتم جلوی یونا وایسادم...بهم نگاه کرد
یونا: چی شده ...؟
کوک نشست...
کوک: یونا...آیا من رو به عنوان همسر خودت قبول میکنی(نمد چی میگن)
یونا: ارههههه...
کوک پاشد و به سمت یونا رفت...دستشو دور کمر دخترک حلقه کرد ...لب هاش رو روی لب های یونا گذاشت ...
همه براشون دست میزدند ولی ا.ت گیج به دو نفر جلوش خیره شده بود...تهیونگ نگاهی به ا.ت کرد که اشک تو چشماش جمع شده بود ...
ا.ت: نه نه...این نباید اتفاق بیوفته...نهههه...
دخترک و پسرک از همدیگه جدا شدن...کوک به سمت ا.ت رفت...
کوک: چی نه...
ا.ت: نه نباید اینجوری بشه...یونا نباید زن تو بشه...
یونا: حالا که شدم...
ا.ت هم ناراحت شده بود هم اعصبی...دستشو بلند کرد...میخواست یونارو بزنه که دستش رو هوا گرفته شد
کوک: تو اجازه نداری که اونو بزنی...
ا.ت: دارم .. میتونم...
کوک: نمیتونی...تا وقتی من پیشش باشم نمیتونی...بعدشم...من خودم برای خودم تصمیم میگیرم که با کی ازدواج کنم یا باکی ازدواج نکنم...تو اینجا فقط یه مزاحمی( اینو محکم گفت)
ا.ت: من...من مزاحمم...
کوک: ارههه...تو مزاحمیی...همیشه هروقت هر کار میخواستم بکنم به خاطر تو نمیکردم...ولی الان...بخاطر مرگ توهم که شده ... میکنم...هرکار دلم بخواد میکنم...و نظر توهم مهم نیست...میدونی همیشه دعا میکردم یه اجی داشته باشم...ولی الان...پشیمون شدم...الان دعا میکنم که کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی...
ا.ت بدون هیچ حرفی بدو بدو به سمت برج بزرگی که اونجا قرار داشت رفت...بچه ها هم دنبالش رفتن...پله هارو دوتا دوتا بالا میرفت...رسید به پشت بوم اونجا..روی سکو وایساد...بچه ها از پایین نگاش میکردن...
ا.ت: آقای جئون...میخوام برای همیشه برم...میخوام برم کا به هر خواسته ای که داری برسی...دیگه نمیخوام مزاحم باشم...برای هر دوتاتون آرزوی خوشبختی میکنم...
تهیونگ: ا.ت...تروخدا کاری نکن...ا.ت...خواهش میکنم بیا پایین...
ا.ت: تهیونگااااا...خیلی دوصت دارممم..عاشقتممم...امید وارم توهم به هرچی میخوای برسی...میخوام برای همیشه از همتون خداحافظی کنم...خیلی باهاتون حال کردم...
کوک: ا.ت...خواهش میکنم...گوه خوردم...بیا پایین...بلایی سر خودت نیار...
ا.ت: متاسفم...خداحافظ برای همیشه
*پایان فصل اول*
۱۰۰.۷k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.