《 رومان دریای آبي 》
《 رومان دریای آبي 》
پارت 84
سکوت سنگینی بینشون بود جیمین که درحال رانندگی بود نگاهی بهش انداخت سرش رو روی شیشه ماشین تکیه داده بود
و به بیرون نگاه میکرد وقتی به خونه رسیدن
جیمین : تو برو خونه من یه کاری دارم میرم انجامش بدم سعی میکنم زود برگردم
ات بدون حرفی از ماشین پیاده شد و وارد خونه شد و از پله ها بالا میرفت که سرش گیج رفت و نزدیک بود از پله ها بیافته که زود دستش رو دیوار گذاشت و چشماش سیاهی می رفت که سون هی با عجله به سمتش اومد بازوش رو گرفت
سون هی : خوبی چیشده
ات : خوبم چیزی نيست
سون هی بزار کمکت کنم بری توی اوتاقت
با کمکم سون هی به اوتاقش رفت و روی تخت نشستن
سون هی : چیزی شده چرا رنگت پرید
ات : چیزی نیست خوبم فقد یکم خسته شدم این روزا خیلی خسته میشم
سون هی : دلیلش چیه رفتی دوکتر
ات : نه لازم نیست خوبم یکم استراحت کنم بهتر میشم
سون هی: باشه تو استراحت کن
ات دراز کشید و سون هی ملافه رو روش کشید و از اوتاق خارج شد
این حالش برای سون هی عجیب بود و شکی به دلش اوفتاد
تا شب چند دفه بهش سر زد اما اون خواب بود تا اینکه وقت شام شد
و سون هی کنارش روی تخت نشست و چند دفه صداش زد اما بیدار نمیشد که با صدای بلند گفت
سون هی : زن داداش بیدار شو شام حاضره
ات روی تخت نشست و چشماش رو مالید
سون هی : مطمئنی حالت خوبه یه ساعته دارم صدات میزنم چرا بیدار نمیشی
ات : خوبم یکم خوابم سنگین شده
سون هی چشماش رو بست و نفس عميقي کشید و با ذوق گفت
سون هی : تو حاملهای
ات با تعجب بهش نگاه کرد
ات : نه یعنی نمیدونم
سون هی : من مطمئنم تو حاملهای فقد خوابت زیاد شده یا چیزه دیگه هم هست
ات : خوب درست نمیدونم بدن درد شدیدی دارم و گاهی سرم گیج میره
سون هی با ذوق از روی تخت بلند شد و داد گفت
سون هی : تو حاملهای من مطمئنم
ات : آرومتر الان همه میشنون
سون هی: خوب بشنون مگه چیه
ات : نمیخوام تا وقتی مطمئن شدم کسی بفهمه تو هم لطفا به کسی نگو
سون هی : دوباره کنارش روی تخت نشست
سون هی : باشه به کسی نمیگم اما تو نمیخواهی به داداشم چیزی بگی
ات : الان نه وقتی مطمئن شدم
سون هی : باشه فردا میری آزمایش بدی وقتی میخواستی بری بهم خبر بده با هم میریم
ات : باشه
ادامه دارد؟؟؟
https://wisgoon.com/mynhe
پارت 84
سکوت سنگینی بینشون بود جیمین که درحال رانندگی بود نگاهی بهش انداخت سرش رو روی شیشه ماشین تکیه داده بود
و به بیرون نگاه میکرد وقتی به خونه رسیدن
جیمین : تو برو خونه من یه کاری دارم میرم انجامش بدم سعی میکنم زود برگردم
ات بدون حرفی از ماشین پیاده شد و وارد خونه شد و از پله ها بالا میرفت که سرش گیج رفت و نزدیک بود از پله ها بیافته که زود دستش رو دیوار گذاشت و چشماش سیاهی می رفت که سون هی با عجله به سمتش اومد بازوش رو گرفت
سون هی : خوبی چیشده
ات : خوبم چیزی نيست
سون هی بزار کمکت کنم بری توی اوتاقت
با کمکم سون هی به اوتاقش رفت و روی تخت نشستن
سون هی : چیزی شده چرا رنگت پرید
ات : چیزی نیست خوبم فقد یکم خسته شدم این روزا خیلی خسته میشم
سون هی : دلیلش چیه رفتی دوکتر
ات : نه لازم نیست خوبم یکم استراحت کنم بهتر میشم
سون هی: باشه تو استراحت کن
ات دراز کشید و سون هی ملافه رو روش کشید و از اوتاق خارج شد
این حالش برای سون هی عجیب بود و شکی به دلش اوفتاد
تا شب چند دفه بهش سر زد اما اون خواب بود تا اینکه وقت شام شد
و سون هی کنارش روی تخت نشست و چند دفه صداش زد اما بیدار نمیشد که با صدای بلند گفت
سون هی : زن داداش بیدار شو شام حاضره
ات روی تخت نشست و چشماش رو مالید
سون هی : مطمئنی حالت خوبه یه ساعته دارم صدات میزنم چرا بیدار نمیشی
ات : خوبم یکم خوابم سنگین شده
سون هی چشماش رو بست و نفس عميقي کشید و با ذوق گفت
سون هی : تو حاملهای
ات با تعجب بهش نگاه کرد
ات : نه یعنی نمیدونم
سون هی : من مطمئنم تو حاملهای فقد خوابت زیاد شده یا چیزه دیگه هم هست
ات : خوب درست نمیدونم بدن درد شدیدی دارم و گاهی سرم گیج میره
سون هی با ذوق از روی تخت بلند شد و داد گفت
سون هی : تو حاملهای من مطمئنم
ات : آرومتر الان همه میشنون
سون هی: خوب بشنون مگه چیه
ات : نمیخوام تا وقتی مطمئن شدم کسی بفهمه تو هم لطفا به کسی نگو
سون هی : دوباره کنارش روی تخت نشست
سون هی : باشه به کسی نمیگم اما تو نمیخواهی به داداشم چیزی بگی
ات : الان نه وقتی مطمئن شدم
سون هی : باشه فردا میری آزمایش بدی وقتی میخواستی بری بهم خبر بده با هم میریم
ات : باشه
ادامه دارد؟؟؟
https://wisgoon.com/mynhe
۱.۸k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.