چندپارتیدرخواستی
#چندپارتی_درخواستی
غريبه ، آشنا ، یه اشتباه...
پارت دوم
هیچ کس از درونش خبر نداشت...انگار هنگز یه تک شعله فندکی روشن بود...معتاد شده بود...
معتاد به خونهنشینی...معتاد به دست های همیشه زخم...معتاد به هدفون و آهنگاش...معتاد به سیگارش که الان جلوش روی میز بود...
صدای در به گوشش رسید...
سیگار رو برداشت و توی کشو گذاشت...بعد دوباره توی بالکن نشست...
جیهوپ از پشت در که سعی میکرد لبخندی روی لبش باشه وارد اتاق شد...
هوبی:مارال...آبجی قشنگم...
مارال نگاهی به برادرش کرد و به سمتش رفت...جیهوپ دیت هاشو باز کرد و خواهر کوچولوشو در آغوشش گرفت...
+ سلام داداش..
هوبی:سلاقربونت برم بیا بریم پایین ببین چی واست خریدم...
دست خواهرشو گرفت و به طبقه پایین رفت...پلاستیک خوراکی رو جلوی چشماش گذاشت و مارال با دیدنش لبخند محوی زد
+ مرسی داداشی...
هوبی:مارال میخواستم یه چیزی بهت بگم...
+ جانم..
هوبی:امشب مهمونی یکی از دوستامه توی بار...نمیتونم شب توی خونه تنهات بزارم پس باید با من بیای...باشه؟
مارال اصلا علاقهای به این مجالس نداشت...وبیشتر از این حوصلشو...اما بخاطر برادرش قبول کرد...
+ باشه..
هوبی:لباس برات گرفتم...مطمئنم خوشت میاد...بپوش و ساعت هفت آماده باش..
+ باشه..
جیهوپ آروم روی موهای خواهر کوچولوشو بوسید و رفت توی اتاقش...لباساشوعوض کرد و برگشت...
کنار هم نشستن و فیلم دیدن...
ادامه دارد...
حمایت؟!
//////////////////////////////\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\
سرم خیلی درد میکنه ولی پار فیک های دیگه رو براتون مینویسم..
غريبه ، آشنا ، یه اشتباه...
پارت دوم
هیچ کس از درونش خبر نداشت...انگار هنگز یه تک شعله فندکی روشن بود...معتاد شده بود...
معتاد به خونهنشینی...معتاد به دست های همیشه زخم...معتاد به هدفون و آهنگاش...معتاد به سیگارش که الان جلوش روی میز بود...
صدای در به گوشش رسید...
سیگار رو برداشت و توی کشو گذاشت...بعد دوباره توی بالکن نشست...
جیهوپ از پشت در که سعی میکرد لبخندی روی لبش باشه وارد اتاق شد...
هوبی:مارال...آبجی قشنگم...
مارال نگاهی به برادرش کرد و به سمتش رفت...جیهوپ دیت هاشو باز کرد و خواهر کوچولوشو در آغوشش گرفت...
+ سلام داداش..
هوبی:سلاقربونت برم بیا بریم پایین ببین چی واست خریدم...
دست خواهرشو گرفت و به طبقه پایین رفت...پلاستیک خوراکی رو جلوی چشماش گذاشت و مارال با دیدنش لبخند محوی زد
+ مرسی داداشی...
هوبی:مارال میخواستم یه چیزی بهت بگم...
+ جانم..
هوبی:امشب مهمونی یکی از دوستامه توی بار...نمیتونم شب توی خونه تنهات بزارم پس باید با من بیای...باشه؟
مارال اصلا علاقهای به این مجالس نداشت...وبیشتر از این حوصلشو...اما بخاطر برادرش قبول کرد...
+ باشه..
هوبی:لباس برات گرفتم...مطمئنم خوشت میاد...بپوش و ساعت هفت آماده باش..
+ باشه..
جیهوپ آروم روی موهای خواهر کوچولوشو بوسید و رفت توی اتاقش...لباساشوعوض کرد و برگشت...
کنار هم نشستن و فیلم دیدن...
ادامه دارد...
حمایت؟!
//////////////////////////////\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\
سرم خیلی درد میکنه ولی پار فیک های دیگه رو براتون مینویسم..
- ۲.۲k
- ۰۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط