عشقاجباری پارتسیوپنج مهدیهعسگری

#عشق_اجباری #پارت_سی_و_پنج #مهدیه_عسگری

داشتم از حیاط دانشگاه رد میشدم که برم کلاسم که اهورا پرید و جلومو گرفت....

چشامو گشاد کردم و گفتم:خاهش میکنم ابرومو جلوی بچها نبر برو کنار بزار برم کلاسم دیر شد...

برق اشک و توی چشماش دیدم و دلم ریش شد...
ولی باید یکم ادب میشد....

یهو تلخ شد و با لحن عصبی گفت:نیای بزور میبرمت فهمیدی؟!...

میدونستم دیوونه است و ابرومو جلوی همه میبره...
برای همین سری تکون دادم و گفتم:باشه باشه برو الان میام....

وقتی رف نفس عمیقی کشیدم و پشت سرش رفتم...

توی ماشینش که نشستم به راه افتاد... شروع به صحبت کرد:ببین سودا همونطور که میدونی منو طناز قرارمون یه دوستی ساده بوده نه عشق....
پریدم وسط حرفش:چرا بمن نگفتی؟؛....

محکم روی فرمون کوبید و با لحن کلافه ای داد زد:نمیخاستم از دستت بدم...

با صدای بوق بلندی سرمو به جلو چرخوندم و بلند جیغ زدم:مواظب باش....

و بووووووووم....ماشینا بهم برخورد کردن و آخرین چیزی که شنیدم صدای جیغ خودم و فریاد اهورا بود...
دیدگاه ها (۲)

#عشق_اجباری #پارت_سی_و_شیش #مهدیه_عسگریاروم لای چشمامو باز ک...

#عشق_اجباری #پارت_اخر #مهدیه عسگرینگاهی به خودم تو آینه اندا...

#عشق_اجباری #پارت_سی_و_چهار #مهدیه_عسگرییکماه گذشت...یکماهی ...

توجه توجه سلام عشقااااای من😍 😍 😍 ❤ ️💋 💗 💗 💗 بچها م...

پُـــــــآرتُـــــــ2. دلبےـرک شےـیرینےـ آسےـتےـآد🍭

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط