عشق اجباری پارت سی و شیش مهدیه عسگری
#عشق_اجباری #پارت_سی_و_شیش #مهدیه_عسگری
اروم لای چشمامو باز کردم که نور چشمامو زد....
درد بدی تو سرم پیچید که نالم بلند شد...
صدای نازکی گوشمو پر کرد:عزیزم نگران نباش دردت طبیعیه برات مسکن زدم تا چن دقیقه دیگه دردت خوب میشه....بهو همچی یادم اومد...من..اهورا... تصادف....بلند اسمشو صدا زدم که پرستاره با آرامش گفت:اها همون اقاهه رو که باهات بود و میگی چیزی... نزاشتم حرفش کامل بشه و از جام بلند شدم و سرمو از دستم کشیدم که صدای اعتراضش بلند شد...با حاله بدم رفتم که اتاقشو پیدا کنم...پرستاره هم افتاده بود دنبالم....محلش ندادم...با بیحالی گفتم:اتاقش چند ؟!...با نگرانی گفت:۱۰۶ همین طبقه بزار با ویلچر...واینستادم ببینم چی میگه....
به سمت اتاقی که گفت رفتم...خدایا خوب بشه می بخشمش...درشو با شدت باز کردم که چشمم تو چشمای خوشگل سبزش افتاد...
با ناباوری به زور نیم خیز شد...صورت خوشگلش کبود شده بود...با دو به سمتش رفتم و پرت شدم تو بغلش....منو از خودش جدا کرد و گفت:منو بخشیدی؟!...سرمو با بغض و لبخند تکون دادم که با خوشحالی گفت:وای خدایا مرسی چه تصادف با برکتی...بعدم بلند داد زد :خدایا شکرت...هرچه من بهش میگفتم ساکت فایده نداشت... تا اینکه یه پرستار بداخلاق اومد و اخطار داد که دوتامون با شیطنت خندیدیم....
اروم لای چشمامو باز کردم که نور چشمامو زد....
درد بدی تو سرم پیچید که نالم بلند شد...
صدای نازکی گوشمو پر کرد:عزیزم نگران نباش دردت طبیعیه برات مسکن زدم تا چن دقیقه دیگه دردت خوب میشه....بهو همچی یادم اومد...من..اهورا... تصادف....بلند اسمشو صدا زدم که پرستاره با آرامش گفت:اها همون اقاهه رو که باهات بود و میگی چیزی... نزاشتم حرفش کامل بشه و از جام بلند شدم و سرمو از دستم کشیدم که صدای اعتراضش بلند شد...با حاله بدم رفتم که اتاقشو پیدا کنم...پرستاره هم افتاده بود دنبالم....محلش ندادم...با بیحالی گفتم:اتاقش چند ؟!...با نگرانی گفت:۱۰۶ همین طبقه بزار با ویلچر...واینستادم ببینم چی میگه....
به سمت اتاقی که گفت رفتم...خدایا خوب بشه می بخشمش...درشو با شدت باز کردم که چشمم تو چشمای خوشگل سبزش افتاد...
با ناباوری به زور نیم خیز شد...صورت خوشگلش کبود شده بود...با دو به سمتش رفتم و پرت شدم تو بغلش....منو از خودش جدا کرد و گفت:منو بخشیدی؟!...سرمو با بغض و لبخند تکون دادم که با خوشحالی گفت:وای خدایا مرسی چه تصادف با برکتی...بعدم بلند داد زد :خدایا شکرت...هرچه من بهش میگفتم ساکت فایده نداشت... تا اینکه یه پرستار بداخلاق اومد و اخطار داد که دوتامون با شیطنت خندیدیم....
۲.۴k
۰۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.