بی اعتماد 14
#بیاعتماد_14
امروز رفتم سونوگرافی تا از وضعیت بچه با خبر بشم...
الان تقریبا سه ماهمه
ولی چون خودم لاغر بودم شکمم اونقدی برجسته نیست...
آخر این هفته تو یکی از بزرگترین تالار ها یه مهمونی بزرگ قراره برگزار بشه..
جونگ کوک بهم چیزی نگفته ولی میدونم منم باید همراهش برم..
با صدای گوشیم به خودم اومدم و تماسو وصل کردم...
+...
-خوبی؟!
با بغضی که تو صدام بود گفتم:
+مگه برات مهمه...
پوفی از سر کلافگی کشید و گفت:
-کم و بیش باید با خبر شده باشی که آخر هفته قراره یه مهمونی بزرگ برگزار بشه...
+اره خبر دارم..
-اگه حوصلشو داری و دوست داری همراهم بیای باهام تماس بگیر تا بیام دنبالت...
خنده کوتاهی کردم و گفتم:
+ اگه حوصلشو دارم!؟ من مجبورم.. چون حوصله سوالای خبر نگارارو ندارم باید حوصله یه شب مهمونی همراه تورو داشته باشم...
-من نمیخوام مجبورت کنم....
در هر صورت اگه نظرت عوض شد خبرم کن...
باشه ای گفتم و تلفونو قطع کردم..
نمیدونم باید برم یا ن!؟..
دلم برای آغوشش تنگ شده ولی...
ولی نمیتونم ببخشمش..
اصلا تقصیرش چی بود!؟
تقصیرش اینه که میدونه من تو سئول کسی رو جز اون ندارم ولی بازم از خونه بیرونم کرد... منو با بچش..
بچش!؟.. اصلا اون خبر داره که بچش تو شکم من داره رشد و میکنه و بزرگ میشه؟!
ولی نه! اون هر تقصیری هم داشته باشه قابل بخششه..
من نمیتونم از تنها همدمم بگذرم
دوستش دارم
اما بازم نمیشه...
اون جونش در خطره...
کلافه چنگی به موهام زدم
حالا باید چیکار کنم
دیوونه شدم بس که فک کردم..
همینجوری سرمو به دستام تکیه داده بودم که صدای گوشیم بلند شدم
با بی حوصلگی تمام سرمو اوردم بالا...
شماره ناشناس بود..
لیا خونه نبود برای همین..
تماسو وصل کردم و گذاشتم رو اسپیکر...
امروز رفتم سونوگرافی تا از وضعیت بچه با خبر بشم...
الان تقریبا سه ماهمه
ولی چون خودم لاغر بودم شکمم اونقدی برجسته نیست...
آخر این هفته تو یکی از بزرگترین تالار ها یه مهمونی بزرگ قراره برگزار بشه..
جونگ کوک بهم چیزی نگفته ولی میدونم منم باید همراهش برم..
با صدای گوشیم به خودم اومدم و تماسو وصل کردم...
+...
-خوبی؟!
با بغضی که تو صدام بود گفتم:
+مگه برات مهمه...
پوفی از سر کلافگی کشید و گفت:
-کم و بیش باید با خبر شده باشی که آخر هفته قراره یه مهمونی بزرگ برگزار بشه...
+اره خبر دارم..
-اگه حوصلشو داری و دوست داری همراهم بیای باهام تماس بگیر تا بیام دنبالت...
خنده کوتاهی کردم و گفتم:
+ اگه حوصلشو دارم!؟ من مجبورم.. چون حوصله سوالای خبر نگارارو ندارم باید حوصله یه شب مهمونی همراه تورو داشته باشم...
-من نمیخوام مجبورت کنم....
در هر صورت اگه نظرت عوض شد خبرم کن...
باشه ای گفتم و تلفونو قطع کردم..
نمیدونم باید برم یا ن!؟..
دلم برای آغوشش تنگ شده ولی...
ولی نمیتونم ببخشمش..
اصلا تقصیرش چی بود!؟
تقصیرش اینه که میدونه من تو سئول کسی رو جز اون ندارم ولی بازم از خونه بیرونم کرد... منو با بچش..
بچش!؟.. اصلا اون خبر داره که بچش تو شکم من داره رشد و میکنه و بزرگ میشه؟!
ولی نه! اون هر تقصیری هم داشته باشه قابل بخششه..
من نمیتونم از تنها همدمم بگذرم
دوستش دارم
اما بازم نمیشه...
اون جونش در خطره...
کلافه چنگی به موهام زدم
حالا باید چیکار کنم
دیوونه شدم بس که فک کردم..
همینجوری سرمو به دستام تکیه داده بودم که صدای گوشیم بلند شدم
با بی حوصلگی تمام سرمو اوردم بالا...
شماره ناشناس بود..
لیا خونه نبود برای همین..
تماسو وصل کردم و گذاشتم رو اسپیکر...
۳.۶k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.