بی اعتماد 16
#بیاعتماد_16
کوک: گوش کن ببین چی میگم.. از پیشم جم نمیخوری.. هرچی هم لازم داشتی به خودم میگی...
عصبی نگاش کردم و گفتم:
چرا انقد یاد میدی؟! خودم میدونم چیکار کنم..
کوک نفس کوتاهی گرفت و گفت:
باشه..
فقط خواستم یاد اوری کنم..
خواستم در ماشینو باز کنم که کوک فورا گفت:
اهای خانمی که خودت میدونی..
اگه الان درو وا کنی همینجوری سرتو بندازی پایین بری تو خبرنگارا مغزتو میخورن با سوالاشون..
درست میگفت..
تکیه دادم به صندلی بعد کمی مکث گفتم:
خب.. بیا در واسم باز کن دیگه..
سرشو با لبخند تکون داد و از ماشین پیاده شد....
دستمو گرفت و از ماشین خارج شدم..
بعد از اینکه در ماشینو بست دستشو دور کمرم گرفت و منو نزدیک خودش کرد..
آروم گفتم:
میدونستی تو بازیگری حرف نداری!
-من از بچگی تو همه ی حرفه ها خوب بودم عزیزم..
لبخند پر از حرصی زدم
+بله درستهــ
وارد تالار شدیم
تا چشم کار میکرد آدم بود..
جونگ کوک هر کسی رو میدید تعظیم میکرد..
با تعجب گفتم:
واقعا همه اینارو میشناسی!
خنده کوتاهی کرد و گفت:
من هر روز با اینا سرکار دارم چطور نشناسمشون!
+باشه حالا فهمیدم چقد شرکتت معروفه و سرت شلوغه..
- حسودی میکنی؟!
+ به هر چیزی هم حسودی کنم به شرکت تو حسودی نمیکنم..
-چرا اونوقت:\
چون زیاد حوصله بحث نداشتم
روی پنجه پام ایستادم و دم گوشش گفتم:
چون اونجا یه رئیس بد اخلاق داشتم که شب و روز بهم دستور میداد..
بعدم پشتمو کردم بهش و به سمت یکی از میزایی که خالی بود حرکت کردم
کوک: گوش کن ببین چی میگم.. از پیشم جم نمیخوری.. هرچی هم لازم داشتی به خودم میگی...
عصبی نگاش کردم و گفتم:
چرا انقد یاد میدی؟! خودم میدونم چیکار کنم..
کوک نفس کوتاهی گرفت و گفت:
باشه..
فقط خواستم یاد اوری کنم..
خواستم در ماشینو باز کنم که کوک فورا گفت:
اهای خانمی که خودت میدونی..
اگه الان درو وا کنی همینجوری سرتو بندازی پایین بری تو خبرنگارا مغزتو میخورن با سوالاشون..
درست میگفت..
تکیه دادم به صندلی بعد کمی مکث گفتم:
خب.. بیا در واسم باز کن دیگه..
سرشو با لبخند تکون داد و از ماشین پیاده شد....
دستمو گرفت و از ماشین خارج شدم..
بعد از اینکه در ماشینو بست دستشو دور کمرم گرفت و منو نزدیک خودش کرد..
آروم گفتم:
میدونستی تو بازیگری حرف نداری!
-من از بچگی تو همه ی حرفه ها خوب بودم عزیزم..
لبخند پر از حرصی زدم
+بله درستهــ
وارد تالار شدیم
تا چشم کار میکرد آدم بود..
جونگ کوک هر کسی رو میدید تعظیم میکرد..
با تعجب گفتم:
واقعا همه اینارو میشناسی!
خنده کوتاهی کرد و گفت:
من هر روز با اینا سرکار دارم چطور نشناسمشون!
+باشه حالا فهمیدم چقد شرکتت معروفه و سرت شلوغه..
- حسودی میکنی؟!
+ به هر چیزی هم حسودی کنم به شرکت تو حسودی نمیکنم..
-چرا اونوقت:\
چون زیاد حوصله بحث نداشتم
روی پنجه پام ایستادم و دم گوشش گفتم:
چون اونجا یه رئیس بد اخلاق داشتم که شب و روز بهم دستور میداد..
بعدم پشتمو کردم بهش و به سمت یکی از میزایی که خالی بود حرکت کردم
۲.۴k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.