فیک (عشق اینه) پارت هفتم
گفت:میشه این [شما] رو بزاریم کنار؟خیلی رو مخمه.
گفتم:اگه شما میخواین...باشه
گفت:ببین هنوزم داری میگی شما
گفتم:تو...باشه میگم تو...راستی...محل کارم کجاعه؟
گفت:خونه ی من
گفتم:چی؟
گفت:همین که شنیدی.برات یه سورپرایزم دارم.
گفتم:سورپرایز؟ولی از روز تولدم...۳ یا ۴ روز گذشته.
گفت:مگه حتما باید برای تولد سورپرایز کنن؟راستی احتمالا روز تولدت اون روزی بوده که دستتو به این وضع انداختم.
و همزمان با این حرفش،دستمو از روی پام گرفت و گفت:معذرت میخوام.
گفتم:نه دیگه.چند بار معذرت میخوای؟یه اتفاق بوده تموم شده رفته.
گفت:بازم ببخشید
و خندید.منم خندم گرفت و خندیدم.با دیدن من گفت:چقد قشنگ میخندی!
منی که از خجالت آب شده بودم،گفتم:ممنون.همچنین.
گفت:دوست پسر داری؟آخه هیچ پسری نمیتونه دختری مثل تو رو از دست بده.
گفتم:نه ندارم.نمیخوام هم داشته باشم.
با این حرفم خنده از روی لبش رفت و روشو برگردوند سمت پنجره.ینی چی؟چرا ناراحت شد؟خدایااااااا.منو بکش راحتم کن.رسیدیم به خونش.اول خودش از ون پیاده شد و بعد هم دستشو سمت من دراز کرد.منم دستشو گرفتم و پیاده شدم.چه خونه ی قشنگی بود.رفتیم توی خونه.خدمتکارو صدا زد که برای من یکم آب بیاره چون تشنم بود.بعد گفتم:میدونم خیلی پرو بازیه ولی... سورپرایزم چی بود؟
گفت:آها خوب شد یادم انداختی.دنبالم بیا.
دنبالش رفتم که رسیدیم به در یه اتاق.درو باز کرد و گفت:اینجا اتاق توعه.
اون اتاق با دکور خاکستری،رنگ مورد علاقه ی خودش،پوشونده شده بود.(اسلاید دوم)رفتم تو اتاق و یه نگاهی به همه جا کردم.اینجا اتاق کارم بود.
گفت:چیشد؟نکنه...نکنه از رنگش خوشت نیومد؟خیلی تیرس نه؟
گفتم:نه نه خیلی قشنگه.عاشقش شدم.
یه نفس راحتی کشید و گفت:خب این عکسا که توی کامپیوتر هست،به ادیت احتیاج داره.لطفا برام ادیتش کن.منم بیرونم یکمی کار دارم.کاری داشتی بهم بگو بیام.
من پشتم به در بود و وقتی دیدم صدای بسته شدن در اومد،شروع کردم با خودم حرف زدن و گفتم: آخه تهیونگ...تو بایس منی،رنگ مورد علاقت هم خاکستریه.آخه چرا نباید بخوام اتاقم خاکستری باشه؟
که یه صدایی پشت سرم گفت:پس که اینطور
برگشتم دیدم بله از شانس خوبم،تهیونگ وایساده پشتم.از کمرم گرفت و منو چسبوند به گوشهی دیوار.یه طرفم دیوار بود،یه طرفم هم دست تهیونگ.راه فراری وجود نداشت...
«لایک،کامنت،فالو»
گفتم:اگه شما میخواین...باشه
گفت:ببین هنوزم داری میگی شما
گفتم:تو...باشه میگم تو...راستی...محل کارم کجاعه؟
گفت:خونه ی من
گفتم:چی؟
گفت:همین که شنیدی.برات یه سورپرایزم دارم.
گفتم:سورپرایز؟ولی از روز تولدم...۳ یا ۴ روز گذشته.
گفت:مگه حتما باید برای تولد سورپرایز کنن؟راستی احتمالا روز تولدت اون روزی بوده که دستتو به این وضع انداختم.
و همزمان با این حرفش،دستمو از روی پام گرفت و گفت:معذرت میخوام.
گفتم:نه دیگه.چند بار معذرت میخوای؟یه اتفاق بوده تموم شده رفته.
گفت:بازم ببخشید
و خندید.منم خندم گرفت و خندیدم.با دیدن من گفت:چقد قشنگ میخندی!
منی که از خجالت آب شده بودم،گفتم:ممنون.همچنین.
گفت:دوست پسر داری؟آخه هیچ پسری نمیتونه دختری مثل تو رو از دست بده.
گفتم:نه ندارم.نمیخوام هم داشته باشم.
با این حرفم خنده از روی لبش رفت و روشو برگردوند سمت پنجره.ینی چی؟چرا ناراحت شد؟خدایااااااا.منو بکش راحتم کن.رسیدیم به خونش.اول خودش از ون پیاده شد و بعد هم دستشو سمت من دراز کرد.منم دستشو گرفتم و پیاده شدم.چه خونه ی قشنگی بود.رفتیم توی خونه.خدمتکارو صدا زد که برای من یکم آب بیاره چون تشنم بود.بعد گفتم:میدونم خیلی پرو بازیه ولی... سورپرایزم چی بود؟
گفت:آها خوب شد یادم انداختی.دنبالم بیا.
دنبالش رفتم که رسیدیم به در یه اتاق.درو باز کرد و گفت:اینجا اتاق توعه.
اون اتاق با دکور خاکستری،رنگ مورد علاقه ی خودش،پوشونده شده بود.(اسلاید دوم)رفتم تو اتاق و یه نگاهی به همه جا کردم.اینجا اتاق کارم بود.
گفت:چیشد؟نکنه...نکنه از رنگش خوشت نیومد؟خیلی تیرس نه؟
گفتم:نه نه خیلی قشنگه.عاشقش شدم.
یه نفس راحتی کشید و گفت:خب این عکسا که توی کامپیوتر هست،به ادیت احتیاج داره.لطفا برام ادیتش کن.منم بیرونم یکمی کار دارم.کاری داشتی بهم بگو بیام.
من پشتم به در بود و وقتی دیدم صدای بسته شدن در اومد،شروع کردم با خودم حرف زدن و گفتم: آخه تهیونگ...تو بایس منی،رنگ مورد علاقت هم خاکستریه.آخه چرا نباید بخوام اتاقم خاکستری باشه؟
که یه صدایی پشت سرم گفت:پس که اینطور
برگشتم دیدم بله از شانس خوبم،تهیونگ وایساده پشتم.از کمرم گرفت و منو چسبوند به گوشهی دیوار.یه طرفم دیوار بود،یه طرفم هم دست تهیونگ.راه فراری وجود نداشت...
«لایک،کامنت،فالو»
۱۱.۸k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.