فیک (عشق اینه) پارت هشتم
گفتم:اون...اون عکسا باید ادیت بشن.میتونم برم؟
گفت:نخیر.
گفتم:اما...
گفت:هیششش
بعد دستشو برد پشت سرم و توی موهام و یه برگ درآورد و گفت:این توی موهات بود.
منی که استرس داشتم،یه نفس راحتی کشیدم.این دفعه رفت بیرون و خودم هم کل اتاقو چک کردم که یه وقت نباشه و نبود.کل مدت حواسم پرت اون لحظه بود.یهو بلند شدم و به خودم یه سیلی زدن و واقعا هم درد داشت.به خودم گفتم:ا/ت بسه دیگه بهت گفته باید اینا رو ادیت کنی ولی تو هنوزم نشستی داری فک میکنی.ا/ت خر.
نشستم ادیتشون کردم و بعد از یک ساعت،تموم شد.سرمو گذاشتم روی میز که چشام بسته شد....چشامو که باز کردم دیدم یه تیکه کیک شکلاتی جلوی چشمم روی میزه.گرسنم بود پس نشستم و خوردمش.بعد از خوردنش دیدم از تهیونگ خبری نیس پس تصمیم گرفتم برم ببینم کجاس(حالا ما بودیم زودتر رفته بودیم تازه از فوضولی هم کل خونه رو گشته بودیم).رفتم بیرون از اتاقم.خونه خیلی ساکت بود.نمیدونستم اتاقش کدومه پس رفتم از خدمتکار پرسیدم و گفت:در سومی.
منم رفتم سمت در سومی.بازش کردم و دیدم تهیونگ که بالا تنش لخت بود،روی تخت دراز کشیده و چشاش بستس.حتما خوابیده بود.خواستم درو ببندم و برم که یه صدایی گفت:کجا؟
مگه خواب نبود؟چشاش که بسته بود.
با استرس گفتم:هیچی او...اومدم بگم من کارم تموم شده.میتونم برم؟
گفت:نه.بیا تو.دم در نمون.
رفتم تو اتاقش.اتاقش هم مثل اتاق کار من خاکستری بود.برای اینکه معذب نشم که اتفاقا خوشم هم اومده بود،لباسشو تنش کرد و بهم گفت:بیا بشین کنارم.(منظورش لبه ی تخته)
منم رفتم نشستم کنارش که گفت:خب...مثلا تو عکاس شخصیمی.باید یکم راجبت بدونم.از خودت بگو.
گفتم:خب من ۲۱ سالمه و یه خواهر و یه برادر کوچیکتر از خودم دارم.وقتی کوچیک بودن،من ۱۴ سالم بود و اونا ۹ سالشون که پدر و مادرم ون توی یه تصادف مردن.همین.
بعد چشامو با مچ دستم مالیدن که گفت:خوابت میاد؟میخوای برات قهوه بیارن تا سرحال شی؟
گفتم:اما تو که قهوه دوس نداری.
گفت:آره ولی بخاطر مامانم و مهمونا دارم.میخوای؟
گفتم:نه ممنون دوست ندارم.خیلی تلخه.مث زهر میمونه.ولی شیر قهوه و شیر کاکائو و هات چاکلت و نسکا...
که نذاشت حرفم تموم شه و...
«کامنت،فالو،لایک»
گفت:نخیر.
گفتم:اما...
گفت:هیششش
بعد دستشو برد پشت سرم و توی موهام و یه برگ درآورد و گفت:این توی موهات بود.
منی که استرس داشتم،یه نفس راحتی کشیدم.این دفعه رفت بیرون و خودم هم کل اتاقو چک کردم که یه وقت نباشه و نبود.کل مدت حواسم پرت اون لحظه بود.یهو بلند شدم و به خودم یه سیلی زدن و واقعا هم درد داشت.به خودم گفتم:ا/ت بسه دیگه بهت گفته باید اینا رو ادیت کنی ولی تو هنوزم نشستی داری فک میکنی.ا/ت خر.
نشستم ادیتشون کردم و بعد از یک ساعت،تموم شد.سرمو گذاشتم روی میز که چشام بسته شد....چشامو که باز کردم دیدم یه تیکه کیک شکلاتی جلوی چشمم روی میزه.گرسنم بود پس نشستم و خوردمش.بعد از خوردنش دیدم از تهیونگ خبری نیس پس تصمیم گرفتم برم ببینم کجاس(حالا ما بودیم زودتر رفته بودیم تازه از فوضولی هم کل خونه رو گشته بودیم).رفتم بیرون از اتاقم.خونه خیلی ساکت بود.نمیدونستم اتاقش کدومه پس رفتم از خدمتکار پرسیدم و گفت:در سومی.
منم رفتم سمت در سومی.بازش کردم و دیدم تهیونگ که بالا تنش لخت بود،روی تخت دراز کشیده و چشاش بستس.حتما خوابیده بود.خواستم درو ببندم و برم که یه صدایی گفت:کجا؟
مگه خواب نبود؟چشاش که بسته بود.
با استرس گفتم:هیچی او...اومدم بگم من کارم تموم شده.میتونم برم؟
گفت:نه.بیا تو.دم در نمون.
رفتم تو اتاقش.اتاقش هم مثل اتاق کار من خاکستری بود.برای اینکه معذب نشم که اتفاقا خوشم هم اومده بود،لباسشو تنش کرد و بهم گفت:بیا بشین کنارم.(منظورش لبه ی تخته)
منم رفتم نشستم کنارش که گفت:خب...مثلا تو عکاس شخصیمی.باید یکم راجبت بدونم.از خودت بگو.
گفتم:خب من ۲۱ سالمه و یه خواهر و یه برادر کوچیکتر از خودم دارم.وقتی کوچیک بودن،من ۱۴ سالم بود و اونا ۹ سالشون که پدر و مادرم ون توی یه تصادف مردن.همین.
بعد چشامو با مچ دستم مالیدن که گفت:خوابت میاد؟میخوای برات قهوه بیارن تا سرحال شی؟
گفتم:اما تو که قهوه دوس نداری.
گفت:آره ولی بخاطر مامانم و مهمونا دارم.میخوای؟
گفتم:نه ممنون دوست ندارم.خیلی تلخه.مث زهر میمونه.ولی شیر قهوه و شیر کاکائو و هات چاکلت و نسکا...
که نذاشت حرفم تموم شه و...
«کامنت،فالو،لایک»
۱۹.۱k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.