عشق اجباری پارتبیستونه مهدیهعسگری

#عشق_ اجباری #پارت_بیست_و_نه #مهدیه_عسگری

اهورا نگران برگشت سمتم و گفت:خانومم اونجا که رفتیم یوقت کسی چیزی گفت تو توجه نکن و به دل نگیر....

متعجب و نگران گفتم: اهورا چیزی شده؟!...
لبخند آرامش بخشی زد و گفت:نه خانومم چیزی نیست نگران نباش....
بعدم دستمو از رو پام برداشت و پشتشو بوسید و گذاشت رو دنده و دست خودشم گذاشت روش....
وقتی رسیدیم تالار هنوز عروس و داماد نیومده بودن...حتما هنوز آتلیه ان....

با اهورا دست تو دست هم رفتیم داخل....مانتو و شال و کیفم و دادم دست خدمتکارا و خودمو اهورا رفتیم تا به مامان و بابای نهال تبریک بگیم....
بعد از اینکه بهشون تبریک گفتیم به اهورا گفتم خانواده امیر کدومن...اول تفره رفت ولی بعد از کلی اصرار من گفت...خیلی مشکوک بود...کلافه پشت سرم راه افتاد....مامان و باباش خیلی خوب بودن....
تبریک گفتیم که با خوشرویی تشکر کردن....
رسیدیم به یه دختر جوون خوشگل چشم و ابرو مشکی...که حدس میزدم خواهرش باشه....
با رسیدن بهش اهورا نفس کلافه ای کشید که متعجب شدم!!!...
دیدگاه ها (۱۲)

توجه توجهخلاصه رمان جدیدی که بزودی میخام بزارم😍 💗 هانا یه دخ...

#عشق_اجباری #پارت_سی #مهدیه_عسگریوقتی نگاه متعجب منو دید هول...

#عشق_اجباری #پارت_بیست_و_هشت #مهدیه_عسگریدهنم باز موند....چق...

#عشق_اجباری #پارت_بیست_و_هفت #مهدیه_عسگری«یکماه بعد»نگاهی به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط