*my mafia friend*PT26
رفت سمت همون کافه ی موردعلاقش یعنی کافه ی سام ایلند...وارد کافه شد...یخورده دورو برش رو نگاه کرد که با صدای صاحب کافه به خودش اومد
(جئون؟؟؟خیلی وقته نیومده بودی؟)
-میدونم...کارام زیاد بود...
(یه نفر اومده منتظرته...میز شماره ی هفت)
-اوکی
کوک میدونست که تهیونگ مثل همیشه زود رسیده...رفت سمت میز شماره ی هفت و نشست رو به روی تهیونگ
-سلام:)
^مثل همیشه سر ساعت اینجا بودی...
گراسن اومد سمتشون که سفارشاشون رو بگیره
^دوتا...قهوه..
-من نمیخورم...دمنوش میخورم...
گ:حتما
^چیزی شده؟تا جایی که یادمه از قهوه نمیگذشتی
-سرما خوردم...
تهیونگ به کیوت بودن پسر روبهروش لبخندی زدو گفت
^دفترو دیدم...ببخشید اگه احساساتتو نادیده گرفتم...نباید اینکارو میکردم...من...من اشتباه کردم...
تهیونگ که نتونست خودشو کنترل کنه بغضش ترکید...
^م.ن.م.معذت میخاوممم...کوک...من نباید احساساتتون به بازی میگرفتمم
-هیونگ...اروم باش...اروم باش...
^جونگکوکا...منم بت حس داشتم...خودت نمیفهمی اما هرموقع حالت بد بود حال منم بد بود.هرموقع میخندیدی منم میخندیدم...و...چشمات...چشمات شبیه کهکشانه...و من همون فضانوردیم که توی کهکشان چشمات خودشو گم کرده...ترکم کن.تلافی کن.داد بزن سرم.اصلا بهم اسیب بزن...فقط.فقط چشماتو ازم نگیر...
اشکهاش که از چشماش پایین میومدن و از روی گونه هاش سر میخورد...چشمایی که میتونستی کلمه ی التماس و تمنا رو از توشون بخونی...کوک دستشو برد جلو و اشکای هیونگش رو پاک کردو گفت
-هیچ وقت چشمامو ازت نمیگیرم:)
لبخندی ری لب هردو ظاهر شد...نوشیدنی هاشون رو خوردن و بلند شدن و به سمت صندوق رفت...حساب کردنو از کافه بیرون رفتن...بارون شدیدی گرفته بود...تغریبا همه چتر داشتن به جز اون دوتا...
-هیونگ ماشینت کجاست؟
^ماشینم امروز خراب شدش...نکنه ماشین نداری؟؟
-چرا دارم...فقط خیلی دوره
^مشکلی نیستش میریم
دستاشون رو توی دستای هم دیگه قفل کردنو شروع به دویدن کرد...وقتی رسیدن کنار ماشین لچ اب بودن...سوار شدن
-^اخخیشششش
^یا سرما خوردگیت بدتر میشه که
-مهم نیست...
یک لحظه باهم چشم تو چشم شد...تهیونگ نزدیک بهش شد...و دستاشو دور صورتش قاب کردو هردو شروع به بوسیدن هم دیگه کردن...بوسه ای سرشار از عشق...نفرت...عصبانیت و ناراحتی...ایا سرنوشت همینطوری خوب پیش میرفت؟؟هیچ کس نمیدونه:)
.
.
.
بله ادیمن قصد کشتن شمارو دارههههه:)
(جئون؟؟؟خیلی وقته نیومده بودی؟)
-میدونم...کارام زیاد بود...
(یه نفر اومده منتظرته...میز شماره ی هفت)
-اوکی
کوک میدونست که تهیونگ مثل همیشه زود رسیده...رفت سمت میز شماره ی هفت و نشست رو به روی تهیونگ
-سلام:)
^مثل همیشه سر ساعت اینجا بودی...
گراسن اومد سمتشون که سفارشاشون رو بگیره
^دوتا...قهوه..
-من نمیخورم...دمنوش میخورم...
گ:حتما
^چیزی شده؟تا جایی که یادمه از قهوه نمیگذشتی
-سرما خوردم...
تهیونگ به کیوت بودن پسر روبهروش لبخندی زدو گفت
^دفترو دیدم...ببخشید اگه احساساتتو نادیده گرفتم...نباید اینکارو میکردم...من...من اشتباه کردم...
تهیونگ که نتونست خودشو کنترل کنه بغضش ترکید...
^م.ن.م.معذت میخاوممم...کوک...من نباید احساساتتون به بازی میگرفتمم
-هیونگ...اروم باش...اروم باش...
^جونگکوکا...منم بت حس داشتم...خودت نمیفهمی اما هرموقع حالت بد بود حال منم بد بود.هرموقع میخندیدی منم میخندیدم...و...چشمات...چشمات شبیه کهکشانه...و من همون فضانوردیم که توی کهکشان چشمات خودشو گم کرده...ترکم کن.تلافی کن.داد بزن سرم.اصلا بهم اسیب بزن...فقط.فقط چشماتو ازم نگیر...
اشکهاش که از چشماش پایین میومدن و از روی گونه هاش سر میخورد...چشمایی که میتونستی کلمه ی التماس و تمنا رو از توشون بخونی...کوک دستشو برد جلو و اشکای هیونگش رو پاک کردو گفت
-هیچ وقت چشمامو ازت نمیگیرم:)
لبخندی ری لب هردو ظاهر شد...نوشیدنی هاشون رو خوردن و بلند شدن و به سمت صندوق رفت...حساب کردنو از کافه بیرون رفتن...بارون شدیدی گرفته بود...تغریبا همه چتر داشتن به جز اون دوتا...
-هیونگ ماشینت کجاست؟
^ماشینم امروز خراب شدش...نکنه ماشین نداری؟؟
-چرا دارم...فقط خیلی دوره
^مشکلی نیستش میریم
دستاشون رو توی دستای هم دیگه قفل کردنو شروع به دویدن کرد...وقتی رسیدن کنار ماشین لچ اب بودن...سوار شدن
-^اخخیشششش
^یا سرما خوردگیت بدتر میشه که
-مهم نیست...
یک لحظه باهم چشم تو چشم شد...تهیونگ نزدیک بهش شد...و دستاشو دور صورتش قاب کردو هردو شروع به بوسیدن هم دیگه کردن...بوسه ای سرشار از عشق...نفرت...عصبانیت و ناراحتی...ایا سرنوشت همینطوری خوب پیش میرفت؟؟هیچ کس نمیدونه:)
.
.
.
بله ادیمن قصد کشتن شمارو دارههههه:)
۸.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.