*وقتی باهاش قهر میکنی*
مروز سالگر ازدواجمونه و تصمیم گرفتم که یه جشن کوچیک برای خودمو کوکی بگیرم...
رفتمو مبایلمو برداشتم به کوکی زنگ زدم...
-جونم بیبی؟
+کوکی...امشب زود میای خونه دیگه نه؟
-نمیدونم تلاش میکنم خودمو برسونم چطور؟
+یادت رفته امروز چه روزیه؟؟
-اهاننن...سالگرد ازدواجمونههه...خودمو میرسونممم
+میبینمت...
-تا ده میام
+اهوم
قطع کردمو رفتم توی اشپزخونه...تصمیم گرفتم غذای موردعلاقه ی کوکی رو درستش کنم...موادش رو اوردمو شروع کردم به درست کردنش همینطور که داشت بخته میشد یه دسر هم درست کردم و گذاشتم توی یخچال...وقتی مطمئن شدم همه چی درست و اوکیه...رفتمو یه دوش گرفتم.اومدم بیرونو موهامو خشک کردم. روتینمو انجام دادمو یکم روی تخت دراز کشیدم...که یادم اومد به بم غذا ندادم...بلند شدمو رفتمو از توی کمد غذاشو برداشتمو رفتم براش ریخت توی ظرفش
+بم بم؟؟؟
+بمی؟؟؟
داشتم دنبالش میگشتم که دیدم رفته توی اشپزخونه و اونجا نشسته...رفتم پیششو بهش لبخند زدمو گفت
+بم بم؟؟گشنته؟؟برات غذا خشک ریختم
پارس کرد توری که اب دهنش رخت توی صورتم...
+فهمیدم غذ خشک نمیخوای(پوکر)
رفتمو از توی یخچال غذا بم رو برداشتمو رفتم و ریختم توی یدونه دیگه ظرف
+بیا...افریننننن
شروع کرد خوردن به ساعت نگاه کردم...هشت بود...هنوز دوساعت مونده تا ساعت ده...تصمیم گرفتم یه قسمت فیلم ببینم...همینطور که داشتم فیلم میدیدم بم هم اومد کنارمو روی مبل خوابید...
+اخیششش...بم بم...
پارس کرد لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم ساعت نه بود...بلند شدمو میزو چیندم و بعدشم رفتمو یه میکاپ ساده انجام دادمو لباسامو عوض کردم...اماده ام...با ساعت نگاه کردم یک ربع به ده بود...همینطوری که منتظرش بودم...یخورده با مبایلم ور رفتم...یخورده تلویزیون دیدم و یخورده با بم بازی کردم...اما پیداش نشد که نشد...ساعت یازده و ربع بود تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم...چندتا بوق خورد اما هیچ جوابی نگرفتم و رد داد...تصمیم گرفتم تا دوازده صبر کنم...همینطور منتظر بودم...کم کم ساعت دوازده شد...اما نیومدش...
میزو جمع کردمو غذاهارو گذاشتم توی یخچال... لباسامو عوض کردم و میکاپم رو پاک کردم...روی تخت دراز کشیدم...خیلی ناراحت بودم از دستش...هعیی بیخیال...
*کوک ویو*
ساعت دوازده بودو من به ا/ت قول داده بودم که ساعت ده خونه باشم...حتما خیلی از دستم ناراحته...وسط تمرین بودیم که رو به پسرا گفتم
-من باید برم...
%باشه...برو...البته بهت قول نمیدم ا/ت ببخشتت
-هیونگ بیخیاللل...
همشون زدن زیر خنده ازشون خدافظی کردمو رفتم سمت پارکینگ کمپانی و سوار ماشینم شدمو حرکت کردم سمت خونه...ماشینو پارک کردمو رفتم تو خونه درو باز کردم...اما خب هیچکس نبود
-ا/ت؟؟...ا/تممم...کجایی؟؟
ایندفعه حتی بم هم نیومدش...رفتم توی اشپزخونه و در یخچالو باز کردمو متوجه شدم که غذا درست کرده بودش...حتما خیلی ناراحته...رفتم توی اتاقمون که دیدم بمو ا/ت جفتشون خوابیدن البته شک دارم ا/ت خواب باشه...
لباسامو عوض کردمو روی تخت کنار ا/ت دراز کشیدم...
-بیبی؟...ناراحت از دستم؟؟
+...
-من که میدونم خواب نیستی...چرا پس بهم جواب نمیدی
+چون نمیخوام
-ببخشید دیر کردم...نمیخواستم اینقدر دیر بشه مدیر برنامم نذاشت بیام
همینطور که باموهاش بازی میکردم گفتم
-منو ببخش دیگههه...میدونم که شام درست کرده بودیو منتظرم بودی...ببخشم دیگه؟؟
+باشه(لبخند)
چرخوندمش سمت خودمو بوسه ی سطحی رو لباش گذاشتمو گفتم
-میتونیم الان بریم شام بخوریم نه؟
+اهوم..
هردو باهم رفتیم سمت اشپزخونه و باهم شام خوردیم
-مرسیی
+(لبخند)
-او یچی یادم رفتش
رفتمو اون گردن بندی که برای ا/ت خریدم رو از توی کیفم برداشتمو و اوردم تا بهش بدم
-بیا...
+اوو کوکییی نیازی نبود اینقدر زحمت بکشییی
در جعبه رو باز کردو
+وووییی خیلی خوشگلههه..مرسیییی
-خواهش میکنمم
گردنبندو براش بسمت....
+خیلی دوستش دارم کوکی
-خوبه...
میزشام رو جمع کردیمو هر دومون رفتیم خوابیدیم...
.
اینم یه تکپارتی از کوکییی...امیدوارم خوشت بیاد:)
رفتمو مبایلمو برداشتم به کوکی زنگ زدم...
-جونم بیبی؟
+کوکی...امشب زود میای خونه دیگه نه؟
-نمیدونم تلاش میکنم خودمو برسونم چطور؟
+یادت رفته امروز چه روزیه؟؟
-اهاننن...سالگرد ازدواجمونههه...خودمو میرسونممم
+میبینمت...
-تا ده میام
+اهوم
قطع کردمو رفتم توی اشپزخونه...تصمیم گرفتم غذای موردعلاقه ی کوکی رو درستش کنم...موادش رو اوردمو شروع کردم به درست کردنش همینطور که داشت بخته میشد یه دسر هم درست کردم و گذاشتم توی یخچال...وقتی مطمئن شدم همه چی درست و اوکیه...رفتمو یه دوش گرفتم.اومدم بیرونو موهامو خشک کردم. روتینمو انجام دادمو یکم روی تخت دراز کشیدم...که یادم اومد به بم غذا ندادم...بلند شدمو رفتمو از توی کمد غذاشو برداشتمو رفتم براش ریخت توی ظرفش
+بم بم؟؟؟
+بمی؟؟؟
داشتم دنبالش میگشتم که دیدم رفته توی اشپزخونه و اونجا نشسته...رفتم پیششو بهش لبخند زدمو گفت
+بم بم؟؟گشنته؟؟برات غذا خشک ریختم
پارس کرد توری که اب دهنش رخت توی صورتم...
+فهمیدم غذ خشک نمیخوای(پوکر)
رفتمو از توی یخچال غذا بم رو برداشتمو رفتم و ریختم توی یدونه دیگه ظرف
+بیا...افریننننن
شروع کرد خوردن به ساعت نگاه کردم...هشت بود...هنوز دوساعت مونده تا ساعت ده...تصمیم گرفتم یه قسمت فیلم ببینم...همینطور که داشتم فیلم میدیدم بم هم اومد کنارمو روی مبل خوابید...
+اخیششش...بم بم...
پارس کرد لبخندی زدم و به ساعت نگاه کردم ساعت نه بود...بلند شدمو میزو چیندم و بعدشم رفتمو یه میکاپ ساده انجام دادمو لباسامو عوض کردم...اماده ام...با ساعت نگاه کردم یک ربع به ده بود...همینطوری که منتظرش بودم...یخورده با مبایلم ور رفتم...یخورده تلویزیون دیدم و یخورده با بم بازی کردم...اما پیداش نشد که نشد...ساعت یازده و ربع بود تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم...چندتا بوق خورد اما هیچ جوابی نگرفتم و رد داد...تصمیم گرفتم تا دوازده صبر کنم...همینطور منتظر بودم...کم کم ساعت دوازده شد...اما نیومدش...
میزو جمع کردمو غذاهارو گذاشتم توی یخچال... لباسامو عوض کردم و میکاپم رو پاک کردم...روی تخت دراز کشیدم...خیلی ناراحت بودم از دستش...هعیی بیخیال...
*کوک ویو*
ساعت دوازده بودو من به ا/ت قول داده بودم که ساعت ده خونه باشم...حتما خیلی از دستم ناراحته...وسط تمرین بودیم که رو به پسرا گفتم
-من باید برم...
%باشه...برو...البته بهت قول نمیدم ا/ت ببخشتت
-هیونگ بیخیاللل...
همشون زدن زیر خنده ازشون خدافظی کردمو رفتم سمت پارکینگ کمپانی و سوار ماشینم شدمو حرکت کردم سمت خونه...ماشینو پارک کردمو رفتم تو خونه درو باز کردم...اما خب هیچکس نبود
-ا/ت؟؟...ا/تممم...کجایی؟؟
ایندفعه حتی بم هم نیومدش...رفتم توی اشپزخونه و در یخچالو باز کردمو متوجه شدم که غذا درست کرده بودش...حتما خیلی ناراحته...رفتم توی اتاقمون که دیدم بمو ا/ت جفتشون خوابیدن البته شک دارم ا/ت خواب باشه...
لباسامو عوض کردمو روی تخت کنار ا/ت دراز کشیدم...
-بیبی؟...ناراحت از دستم؟؟
+...
-من که میدونم خواب نیستی...چرا پس بهم جواب نمیدی
+چون نمیخوام
-ببخشید دیر کردم...نمیخواستم اینقدر دیر بشه مدیر برنامم نذاشت بیام
همینطور که باموهاش بازی میکردم گفتم
-منو ببخش دیگههه...میدونم که شام درست کرده بودیو منتظرم بودی...ببخشم دیگه؟؟
+باشه(لبخند)
چرخوندمش سمت خودمو بوسه ی سطحی رو لباش گذاشتمو گفتم
-میتونیم الان بریم شام بخوریم نه؟
+اهوم..
هردو باهم رفتیم سمت اشپزخونه و باهم شام خوردیم
-مرسیی
+(لبخند)
-او یچی یادم رفتش
رفتمو اون گردن بندی که برای ا/ت خریدم رو از توی کیفم برداشتمو و اوردم تا بهش بدم
-بیا...
+اوو کوکییی نیازی نبود اینقدر زحمت بکشییی
در جعبه رو باز کردو
+وووییی خیلی خوشگلههه..مرسیییی
-خواهش میکنمم
گردنبندو براش بسمت....
+خیلی دوستش دارم کوکی
-خوبه...
میزشام رو جمع کردیمو هر دومون رفتیم خوابیدیم...
.
اینم یه تکپارتی از کوکییی...امیدوارم خوشت بیاد:)
۲۲.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.