*my mafia friend*PT25
کنار تخت سولار نشسته بودو ب موهاش بازی میکردو تلاش میکرد که حواسش رو از درد پرت کنه که خانم گامری با یه سینی که توش دوتا لیوان جوشونده بود وارد اتاق شد
گامری:بیاین بچه ها جوشونده ی بابونه هستش...برای جفتتون خوبه
+-ممنون
هردو جوشونده هاشون رو برداشتنو خوردن...که مبایل کوک زنگ خورد...
-عا یه لحظه
با دیدن اسمی که روی صفحه بود تموم تنش یخ زد...تهیونگ هیونگش بود...نمیدونست باید چیکار کنه..جواب بده؟جواب نده؟ از اتاق رفت بیرون... و وارد اتاق خودش شد...روی تخت نشستو جوب داد
-هیونگ؟
^عا...سلام جونگکوکا...خ.خ.خوبی؟؟
-اهوم...خوبم...تو چطوری.اوضاع خوب پیش میره همه چی؟؟
^نه...شماها چطور؟
-هوسوک هیونگ تصادف کرده و تو کماعه بقیمون هم که داغونیم...
^اهان...میتونیم همو ببینیم؟؟
-ح.حتما...
^امروز عصر ساعت هفت توی همون کافه ای که خودت میدونی...
-اهوم...
^میبینمت...
-همینطور...
تلفن رو قطع کرد که با صدای خانم گامری پرید
گامری:کوک...
-اعههه...گامری شی...تریدمم
گامری:به من ربطی نداره...امروز ساعت شیش وقت دکتر داری...
-اهان...باشه...
-هالمونی...اگه من بخوابم...پنجو نیم بیدارم میکنید؟؟
گامری:اهوم...حتما...
-پس..فعلا
خانم گامری از اتاق رفت بیرون کوک هم روی تخت دراز کشیدو...کم کم چشماش گرم شدو خوابید...
*پرش زمانی ساعت پنج*
کوک با صدای خانم گامری که میگفت
گامری:بلندشووو...دیرت میشههه...کوککک بلند شوو
-اوممم...گامری شی...بزار بخوابمم
گامری:بیدار شو ساعت شیشه...
سولار که از سرو صدا های اتاق بغلی بیدار شده بود رفت توی اتاقو گفت
+اوممم...چخبره؟دقیقا؟
-ساعت چنده؟
+پنج و ربع؟
-گامری شی...من که گفتم پنجو نیم...
گامری:تا تو بیدار بشی طول میکشه...از بچگی همینطوری بودی...
-(لبخند)
گامری:دخترم تو برو بخواب...حالت خوب نیستش
+نه نه خوبم مشکلی نیستش
خانم گامری از اتاق رفت بیرون کوک روی تخت نشستو با صدای گرفته ای گفت
-اخخخخشش...خیلی چسبید نه؟
+اهوم...
همینطوری که جفتشون با صورتای پف کرده و خوابالو بهم نگاه میکردن...الارم مبایل کوک به صدا دراومد...
-باید برم دکتر...بعدشم باید یکو ببینم
+اوکی...
رفتن طبقه ی پایین و از توی یخچال یچی برای خوردن پیدا کردن... باهم عصرونشون رو خوردن...کوک رفت اماده شدو از خونه رفت بیرون
-چیزی خواستی بهم زنگ بزن:)
+اهوممم
سوار ماشینش شدو به سمت مطب دکتر حرکت کردش...بعد یک ربع توی ترافیک موندن رسید...از اونجایی که یه ربع زود تر رسیده بود یکم منتظر موند...حدود یک ربع که گذشت نوبت اون بود که بره تو
-سلام...
د:سلام...مرد هندسام
-(خنده)
د:مشکلی نیستش من باهات خودمونیم؟اخه...میخوام مریضا احساس راحتی داشته باشن
-نه خوبه...
د:خب بشین...بگو ببینم مشکلت چیه؟
-سرما خوردگی
د:آهان
شروع کرد معاینه کردن کوک...
د:خببب...چیز خواستی نیست...اینچندتا دارویی که مینویسم رو بگیرو بخور...و زود خوب شو اقای هندسام
-حتما دکی..
از اتاق دکتر اومد بیرونو هزینه ی ویزیتش رو حساب کرد...رفتو سوار ماشینش شد...به ساعت نگاه کرد خببب...میشه گفت هنوز کلی وقت داشت...از اونجایی که کافه ای که میرفت توی خیابون میاندونگ بود تصمیم گرفت بره و اونجا یه چرخی بزنه تا ساعت هفت...حدود نیم ساعت توی راه بود...وقتی رسید ماشینشو پارک کرد...پیاده شد.هیمنطوری از جلوی مغازه ها میگذشت...یکم هم کنار خیابون وایمیستاد به ساعتش نگاه کرد هفتو چهلو پنج رو نشون میداد...
گامری:بیاین بچه ها جوشونده ی بابونه هستش...برای جفتتون خوبه
+-ممنون
هردو جوشونده هاشون رو برداشتنو خوردن...که مبایل کوک زنگ خورد...
-عا یه لحظه
با دیدن اسمی که روی صفحه بود تموم تنش یخ زد...تهیونگ هیونگش بود...نمیدونست باید چیکار کنه..جواب بده؟جواب نده؟ از اتاق رفت بیرون... و وارد اتاق خودش شد...روی تخت نشستو جوب داد
-هیونگ؟
^عا...سلام جونگکوکا...خ.خ.خوبی؟؟
-اهوم...خوبم...تو چطوری.اوضاع خوب پیش میره همه چی؟؟
^نه...شماها چطور؟
-هوسوک هیونگ تصادف کرده و تو کماعه بقیمون هم که داغونیم...
^اهان...میتونیم همو ببینیم؟؟
-ح.حتما...
^امروز عصر ساعت هفت توی همون کافه ای که خودت میدونی...
-اهوم...
^میبینمت...
-همینطور...
تلفن رو قطع کرد که با صدای خانم گامری پرید
گامری:کوک...
-اعههه...گامری شی...تریدمم
گامری:به من ربطی نداره...امروز ساعت شیش وقت دکتر داری...
-اهان...باشه...
-هالمونی...اگه من بخوابم...پنجو نیم بیدارم میکنید؟؟
گامری:اهوم...حتما...
-پس..فعلا
خانم گامری از اتاق رفت بیرون کوک هم روی تخت دراز کشیدو...کم کم چشماش گرم شدو خوابید...
*پرش زمانی ساعت پنج*
کوک با صدای خانم گامری که میگفت
گامری:بلندشووو...دیرت میشههه...کوککک بلند شوو
-اوممم...گامری شی...بزار بخوابمم
گامری:بیدار شو ساعت شیشه...
سولار که از سرو صدا های اتاق بغلی بیدار شده بود رفت توی اتاقو گفت
+اوممم...چخبره؟دقیقا؟
-ساعت چنده؟
+پنج و ربع؟
-گامری شی...من که گفتم پنجو نیم...
گامری:تا تو بیدار بشی طول میکشه...از بچگی همینطوری بودی...
-(لبخند)
گامری:دخترم تو برو بخواب...حالت خوب نیستش
+نه نه خوبم مشکلی نیستش
خانم گامری از اتاق رفت بیرون کوک روی تخت نشستو با صدای گرفته ای گفت
-اخخخخشش...خیلی چسبید نه؟
+اهوم...
همینطوری که جفتشون با صورتای پف کرده و خوابالو بهم نگاه میکردن...الارم مبایل کوک به صدا دراومد...
-باید برم دکتر...بعدشم باید یکو ببینم
+اوکی...
رفتن طبقه ی پایین و از توی یخچال یچی برای خوردن پیدا کردن... باهم عصرونشون رو خوردن...کوک رفت اماده شدو از خونه رفت بیرون
-چیزی خواستی بهم زنگ بزن:)
+اهوممم
سوار ماشینش شدو به سمت مطب دکتر حرکت کردش...بعد یک ربع توی ترافیک موندن رسید...از اونجایی که یه ربع زود تر رسیده بود یکم منتظر موند...حدود یک ربع که گذشت نوبت اون بود که بره تو
-سلام...
د:سلام...مرد هندسام
-(خنده)
د:مشکلی نیستش من باهات خودمونیم؟اخه...میخوام مریضا احساس راحتی داشته باشن
-نه خوبه...
د:خب بشین...بگو ببینم مشکلت چیه؟
-سرما خوردگی
د:آهان
شروع کرد معاینه کردن کوک...
د:خببب...چیز خواستی نیست...اینچندتا دارویی که مینویسم رو بگیرو بخور...و زود خوب شو اقای هندسام
-حتما دکی..
از اتاق دکتر اومد بیرونو هزینه ی ویزیتش رو حساب کرد...رفتو سوار ماشینش شد...به ساعت نگاه کرد خببب...میشه گفت هنوز کلی وقت داشت...از اونجایی که کافه ای که میرفت توی خیابون میاندونگ بود تصمیم گرفت بره و اونجا یه چرخی بزنه تا ساعت هفت...حدود نیم ساعت توی راه بود...وقتی رسید ماشینشو پارک کرد...پیاده شد.هیمنطوری از جلوی مغازه ها میگذشت...یکم هم کنار خیابون وایمیستاد به ساعتش نگاه کرد هفتو چهلو پنج رو نشون میداد...
۸.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.