رمان قهرمان زندگی من پارت ۶
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
#قهرمان_زندگی_من [🕸💔]
#پارت_⁶ [🕸💔]
چشمامو باز کردم.
اینجا کجاست دیگه؟
این ور اون ور رو نگاه کردم دستام باند پیچی شده.
دیدم رو صندلی کناریم شدو خوابش برده.
واییییی چقدر قشنگ.
اخه چی بگممممم چرا انقدر کیوتتتتت.
اروم بلند شدم با اینکه هنوز استخوان قفسه سینم درد میکرد.
ولی...
با انگشت اشارم اروم موهاشو لمس کردم.
وای خدا چقدر نرمههههه. الان سکته میکنم.
دستاش هنوز خونی بود.
چشماش خیس بود انگاری گریه کرده بود...
من مطمئنم با اسم من یاد ماریا میافته...
«شدو🕷❤️🩹»
متوجه یه چیز عجیب شدم.
بیدار شدم.
ماری رو جلو روم دیدم.
سریع بلند شدم.
- چرا بلند شدی ماری؟ تو باید استراحت کنی!
ماری- ببخشید.
- فقط استراحت کن.
ماری- باشه.
این دختر... خیلی شبیه به ماریا ـست... فقط... رنگ چشماش و رنگ موهاش متفاوته... چرا اون منو دوست داره؟؟
ماری- شدو..
- بله.
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
#قهرمان_زندگی_من [🕸💔]
#پارت_⁶ [🕸💔]
چشمامو باز کردم.
اینجا کجاست دیگه؟
این ور اون ور رو نگاه کردم دستام باند پیچی شده.
دیدم رو صندلی کناریم شدو خوابش برده.
واییییی چقدر قشنگ.
اخه چی بگممممم چرا انقدر کیوتتتتت.
اروم بلند شدم با اینکه هنوز استخوان قفسه سینم درد میکرد.
ولی...
با انگشت اشارم اروم موهاشو لمس کردم.
وای خدا چقدر نرمههههه. الان سکته میکنم.
دستاش هنوز خونی بود.
چشماش خیس بود انگاری گریه کرده بود...
من مطمئنم با اسم من یاد ماریا میافته...
«شدو🕷❤️🩹»
متوجه یه چیز عجیب شدم.
بیدار شدم.
ماری رو جلو روم دیدم.
سریع بلند شدم.
- چرا بلند شدی ماری؟ تو باید استراحت کنی!
ماری- ببخشید.
- فقط استراحت کن.
ماری- باشه.
این دختر... خیلی شبیه به ماریا ـست... فقط... رنگ چشماش و رنگ موهاش متفاوته... چرا اون منو دوست داره؟؟
ماری- شدو..
- بله.
💔🕸💔🕸💔🕸💔🕸💔
۴.۹k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.