فیک دست نیافتنی پارت ۳۳
فیک دست نیافتنی پارت ۳۳
از زبان ات
دوباره بعد از مدت ها تونستم تو بغل های گرمش احساس امنیت کنم اما می دونستم آرامشی که بهم میداد زود گذره و سریع تموم میشه
تهیونگ: چه اتفاقی افتاد؟ چرا داشتی غرق میشدی؟
با صدای که از ته چاه می اومد و لرزون بود گفتم: پام... پام پیچ خورد افتادم تو استخر
تهیونگ: از این به بعد حتی به لبه ی استخر نزدیک نشو تو که شنا بلد نیستی ممکن بود بمیری اگه من اینجا نبودم قرار بود چی بشه؟ (هیچ وقت نمی خواد دست از سرزنش کردن من برداره همیشه باید با حرفاش زجرم بده نمکی که روی زخمم می ریخت)
بغضم گرفت که تهیونگ خودش متوجه کارش شد و بلندم کرد و بردم تو اتاقم و خوابوندم رو تخت بدنم از سرما می لرزید می خواست لحاظ رو باهام بپوشونه تمام این مدت فقط بهش نگاه می کردم نمی تونستم ازش چشم بردارم
نمی دونم چه چیزی داره که هم می خوامش هم دیگه نمی خوامش ولی می خوامش (اسکل کردی مارو خواهرم؟)
همونطور که داشت لحاظ رو روم میکشید آروم گفتم: چرا مراقبمی ولی هیچ وقت حتی به چشمامم نگاه نمیکنی؟ چرا دیگه مثل قبل نگاهم نمیکنی؟
متوقف شد و تو همون حالتش موند نگاهشو بهم داد و گفت: هر چی که بوده دیگه گذشته ات درسته؟ ما دیگه نمی تونیم مثل قبلاً ها باشیم این همون چیزی نبود که خودت می خواستی؟
ات: درسته که دیگه مثل قبل نیستیم... ولی آشنا که هستیم
تهیونگ نشست روی لبه ی تخت و به بیرون پنجره به آسمون تاریک پر ستاره و ماه خیره شد و یه نفس عمیق کلافه ای کشید و گفت: دیگه لازم نیست خودتو اذیت کنی سه روز دیگه از اینجا برای همیشه میرم جایی که تو هم اذیت نشی
از رو تخت بلند شد و به در رسید قبل از اینکه دستگیره در رو بگیره از جام بلند شدم و نشستم رو تخت: چرا می خوای بری؟ اگه بخاطر منه لازم نیست تو خودتو اذیت کنی بجای تو من خودم میرم... من که اینجا کسی رو جز تو و چلسی ندارم که دل خوشی هام باشین
برای چند ثانیه همونجا موند بعد از اتاق خارج شد و رفت
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نتونستم و آروم گریه کردم جیغمو با متکام خفه کردم و اروم اروم گریه کردم تا خوابم برد
صبح با نور خورشید که اذیتم می کرد بیدار شدم رفتم جلوی آینه و یه نگاهی به خودم انداختم
با مرده ها فرقی نمیکنم انگار یه مرده ب متحرکم از بس که گریه کردم و تو این مدت اصلا به خودم نرسیدم شبیه عجوزه ها شدم زیر چشام انگار کبود شدن اصلا رنگم پرسیده پوستم شده عین گچ لبام سفید
به این فکر کردم که یکم به خودم برسم حداقل مثل عجوزه های پیر نباشم اما با خودم گفتم برای کی این کارا رو بکنم برای کی خودمو خوشگل کنم؟ برای کی زندگی کنم؟ زندگیم تهیونگ بود که انگار برام تباه شده انگار تهیونگی نیست که بخاطرش هر کاری انجام بدم تا خوشحالش کنم
از زبان ات
دوباره بعد از مدت ها تونستم تو بغل های گرمش احساس امنیت کنم اما می دونستم آرامشی که بهم میداد زود گذره و سریع تموم میشه
تهیونگ: چه اتفاقی افتاد؟ چرا داشتی غرق میشدی؟
با صدای که از ته چاه می اومد و لرزون بود گفتم: پام... پام پیچ خورد افتادم تو استخر
تهیونگ: از این به بعد حتی به لبه ی استخر نزدیک نشو تو که شنا بلد نیستی ممکن بود بمیری اگه من اینجا نبودم قرار بود چی بشه؟ (هیچ وقت نمی خواد دست از سرزنش کردن من برداره همیشه باید با حرفاش زجرم بده نمکی که روی زخمم می ریخت)
بغضم گرفت که تهیونگ خودش متوجه کارش شد و بلندم کرد و بردم تو اتاقم و خوابوندم رو تخت بدنم از سرما می لرزید می خواست لحاظ رو باهام بپوشونه تمام این مدت فقط بهش نگاه می کردم نمی تونستم ازش چشم بردارم
نمی دونم چه چیزی داره که هم می خوامش هم دیگه نمی خوامش ولی می خوامش (اسکل کردی مارو خواهرم؟)
همونطور که داشت لحاظ رو روم میکشید آروم گفتم: چرا مراقبمی ولی هیچ وقت حتی به چشمامم نگاه نمیکنی؟ چرا دیگه مثل قبل نگاهم نمیکنی؟
متوقف شد و تو همون حالتش موند نگاهشو بهم داد و گفت: هر چی که بوده دیگه گذشته ات درسته؟ ما دیگه نمی تونیم مثل قبلاً ها باشیم این همون چیزی نبود که خودت می خواستی؟
ات: درسته که دیگه مثل قبل نیستیم... ولی آشنا که هستیم
تهیونگ نشست روی لبه ی تخت و به بیرون پنجره به آسمون تاریک پر ستاره و ماه خیره شد و یه نفس عمیق کلافه ای کشید و گفت: دیگه لازم نیست خودتو اذیت کنی سه روز دیگه از اینجا برای همیشه میرم جایی که تو هم اذیت نشی
از رو تخت بلند شد و به در رسید قبل از اینکه دستگیره در رو بگیره از جام بلند شدم و نشستم رو تخت: چرا می خوای بری؟ اگه بخاطر منه لازم نیست تو خودتو اذیت کنی بجای تو من خودم میرم... من که اینجا کسی رو جز تو و چلسی ندارم که دل خوشی هام باشین
برای چند ثانیه همونجا موند بعد از اتاق خارج شد و رفت
سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نتونستم و آروم گریه کردم جیغمو با متکام خفه کردم و اروم اروم گریه کردم تا خوابم برد
صبح با نور خورشید که اذیتم می کرد بیدار شدم رفتم جلوی آینه و یه نگاهی به خودم انداختم
با مرده ها فرقی نمیکنم انگار یه مرده ب متحرکم از بس که گریه کردم و تو این مدت اصلا به خودم نرسیدم شبیه عجوزه ها شدم زیر چشام انگار کبود شدن اصلا رنگم پرسیده پوستم شده عین گچ لبام سفید
به این فکر کردم که یکم به خودم برسم حداقل مثل عجوزه های پیر نباشم اما با خودم گفتم برای کی این کارا رو بکنم برای کی خودمو خوشگل کنم؟ برای کی زندگی کنم؟ زندگیم تهیونگ بود که انگار برام تباه شده انگار تهیونگی نیست که بخاطرش هر کاری انجام بدم تا خوشحالش کنم
۲۰.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.