فیک دست نیافتنی پارت ۳۱
فیک دست نیافتنی پارت ۳۱
از زبان ات
می دونم با این کارام فقط بیشتر به خودم صدمه می زنم اما مگه برام فرقی هم میکنه؟ نه می تونم بمیرم نه دیگه نمی خوام به این زندگی لعنتی ادامه بدم
چلسی: ات عزیزه دلم نکن با خودت این کار هارو حداقل یکم یه ذره هم که شده یه چیزی بزار تو دهنت و بخور باید همش بهت بگم؟ دیگه انقدر خودتو واسه من حداقل دیگه لوس نکن
ات: باور کن خودمو نمی خوام لوس فرض کنم اما اصلأ از دهنم پایین نمیره
چلسی: این غذا فرقی با دارو نداره همونطور که بعضی از داروها مثل زهر مارن ولی مجبوری می خورن برای اینکه زنده بمونن این که بدتر از زهر نیست پس بخور
سرمو بالا گرفتم و یه ابرومو بالا انداختم و گفتم: مگه تو تا به حال زهر ما خوردی؟
چلسی: ات بخدا باور کن ملاحظتو می کنم وگرنه... (داشت تهدیدم می کرد که از ترس یه قاشق از غذامو گذاشتم تو دهنم و خودم)
چلسی: بیشتر بخور باید همشونو تا ته بشقاب بخوری وگرنه با من طرفی (خیلی جدی و قاطع شده بود منم که مثل بچه های ۵ ساله که از مامانشون حساب میبرن از ترس غذامو تا آخر خوردم)
چلسی آفرین دختر خوب دیدی اصلأ هم سخت نبود؟
ات: اگه جون و پرشو داشتم نمیزاشتم انقدر مثل مامانا باهام رفتار کنی هااا
خندید بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ولی در حین اینکه برم تو اتاقم تو راهرو برای چند ثانیه با تهیونگ مواجه شدم بی توجه بهم حتی بدون یه نگاه کوچیک از کنارم رد شد و رفت انگار که نه انگار اصلاً منو دیده
برای چند ثانیه برگشتم که ببینمش رفت تو اتاقش بدون اینکه حتی برای یه نیم ثانیه هم برگرده ببینتم رفت
یعنی انقدر براش ناشناس شده بودم رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم بو به سقف نگاه کردم اما حالمو بهتر نکرد رفتم تو بالکن تا یکم هوایی تازه کنم اما برام کافی نبود پس از پله ها رفتم پایین تو حیاط کنار استخر و به عمقش خیره شدم
از زبان تهیونگ
رفتم تو اتاقم اما پشت در تکیه دادم و سرمو بالا گرفتم رو به سقف
ات بدجوری رفتنت از پیشم تو بغلم دیوونم کرده الان خوشحالی نه؟ به آرزوت رسیدی؟ چرا ولم کردی و رفتی؟ حتی یه ذره هم نگران حال بد من نیستی که چی به سرم میاد؟ فکر کردی فقط خودتی که اعصابت خورده فقط تویی که داری درد میکشی فقط تویی که بدبختی داری؟
هر چقدر که سعی می کردم از تو سرم بیرونش کنم ولی نمی رفت طوری بودم که می خواستم سرمو به دیوار بکوبم و خودمو خلاص کنم
هر روز ببینمش و وانمود کنم که اصلا نمی شناسمش برام خیلی سخت و غیر قابل تحمله بدونش چیکار کنم؟ بدجوری خسته ی عشقشم دیوونه وار می خوامش ولی نمی تونم به دستشم بیارم این از همه سخت تر بود برام
از زبان ات
می دونم با این کارام فقط بیشتر به خودم صدمه می زنم اما مگه برام فرقی هم میکنه؟ نه می تونم بمیرم نه دیگه نمی خوام به این زندگی لعنتی ادامه بدم
چلسی: ات عزیزه دلم نکن با خودت این کار هارو حداقل یکم یه ذره هم که شده یه چیزی بزار تو دهنت و بخور باید همش بهت بگم؟ دیگه انقدر خودتو واسه من حداقل دیگه لوس نکن
ات: باور کن خودمو نمی خوام لوس فرض کنم اما اصلأ از دهنم پایین نمیره
چلسی: این غذا فرقی با دارو نداره همونطور که بعضی از داروها مثل زهر مارن ولی مجبوری می خورن برای اینکه زنده بمونن این که بدتر از زهر نیست پس بخور
سرمو بالا گرفتم و یه ابرومو بالا انداختم و گفتم: مگه تو تا به حال زهر ما خوردی؟
چلسی: ات بخدا باور کن ملاحظتو می کنم وگرنه... (داشت تهدیدم می کرد که از ترس یه قاشق از غذامو گذاشتم تو دهنم و خودم)
چلسی: بیشتر بخور باید همشونو تا ته بشقاب بخوری وگرنه با من طرفی (خیلی جدی و قاطع شده بود منم که مثل بچه های ۵ ساله که از مامانشون حساب میبرن از ترس غذامو تا آخر خوردم)
چلسی آفرین دختر خوب دیدی اصلأ هم سخت نبود؟
ات: اگه جون و پرشو داشتم نمیزاشتم انقدر مثل مامانا باهام رفتار کنی هااا
خندید بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ولی در حین اینکه برم تو اتاقم تو راهرو برای چند ثانیه با تهیونگ مواجه شدم بی توجه بهم حتی بدون یه نگاه کوچیک از کنارم رد شد و رفت انگار که نه انگار اصلاً منو دیده
برای چند ثانیه برگشتم که ببینمش رفت تو اتاقش بدون اینکه حتی برای یه نیم ثانیه هم برگرده ببینتم رفت
یعنی انقدر براش ناشناس شده بودم رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم بو به سقف نگاه کردم اما حالمو بهتر نکرد رفتم تو بالکن تا یکم هوایی تازه کنم اما برام کافی نبود پس از پله ها رفتم پایین تو حیاط کنار استخر و به عمقش خیره شدم
از زبان تهیونگ
رفتم تو اتاقم اما پشت در تکیه دادم و سرمو بالا گرفتم رو به سقف
ات بدجوری رفتنت از پیشم تو بغلم دیوونم کرده الان خوشحالی نه؟ به آرزوت رسیدی؟ چرا ولم کردی و رفتی؟ حتی یه ذره هم نگران حال بد من نیستی که چی به سرم میاد؟ فکر کردی فقط خودتی که اعصابت خورده فقط تویی که داری درد میکشی فقط تویی که بدبختی داری؟
هر چقدر که سعی می کردم از تو سرم بیرونش کنم ولی نمی رفت طوری بودم که می خواستم سرمو به دیوار بکوبم و خودمو خلاص کنم
هر روز ببینمش و وانمود کنم که اصلا نمی شناسمش برام خیلی سخت و غیر قابل تحمله بدونش چیکار کنم؟ بدجوری خسته ی عشقشم دیوونه وار می خوامش ولی نمی تونم به دستشم بیارم این از همه سخت تر بود برام
۲۰.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.