تک پارتی از جیمین:
تک پارتی از جیمین:
مدتی بود جیمین خیلی سرش شلوغ بود و ات هم فکر میکرد جیمین بهش خیانت میکنه
همونطور که جیمین مشغول انجام دادن کاراش بود ات به سمتش اومد:
_بیا شام بخور
با این حرفش حرصش گرفت و فکر کرد ات درکش نمیکنه داد بلندی زد:
_برو گمشو
ات با سوختن سمت راست صورتش بغض کرد و از کنار جیمین رفت بدون حرفی پالتوشو و برداشت و بیرون رفت و به اشکاش اجازه ریخت داد از خیابون رد میشد و ناگهان کل تنش با جسم سنگینی برخورد کرد....
○○○○○○○○○○○○○
جیمین بعد از تموم شدن کاراش از پله ها پایین اومد سردرد عمیقی داشت دستشو به شقیقش رسوند و ماساژ داد وقتی از پله ها پایین رسید با تعجب دید ات نیست به سمت اتاق ات رفت اما در کمال تعجب ات اونجا هم نبود دلهره ی عجیبی تو دلش افتاد و اسمشو پشت سر هم صدا میزد با به یاد اوردن اتفاق چند دقیقه پیش هزاران لعنت به خودش فرستاد که باعث شده بود ات از خونه بره ناگهان گوشیش زنگ خورد سمت گوشی برگشت که شماره ات افتاده بود رو گوشی با عجله سمت گوشی رفت و فورا جواب داد
_اقای پارک؟
_بفرمایید خودمم
_شما نسبتی با خانم کیم دارین؟
_بله همسرشم
_باید بگم متاسفانه همسرتون تصادف کردن و الان کما هستن لطفا هرچه سریع تر خودتو به بیمارستان برسونین
برای یک لحظه دنیا سرش خراب شد اشکاش از گونه هاش پایین میریخت با سرعت وسایلاشو برداشت و سمت در رفت و از خونه خارج شد به سمت بیمارستان رفت
ماشینو گوشه ی حیاط بزرگ بیمارستان پارک کرد و از ماشین خارج شد نگاهی به حیاط انداخت که جز درخت چیز دیگ ای دیده نمیشد به سمت ورودی رفت و وارد شد به بخش پذیرش رفت
_ببخشید اتاق خانم کیم کجاست
پرستار روبه روش که دختر جوانی بود دفترچه کوچک و نگاه کرد
_شما اقای پارک هستید؟
_بله
_طبقه سه انتهای راهرو
زیر لب از پرستار تشکری کرد و به سمت طبقه سوم رفت بادیدن دکتر که از اتاق خارج شد با قدم های بلند به سمتش رفت
_ببخشید حالشون چطوره؟
دکتر که مرد میانسالی بود عینکش رو روی چشمهاش مرتب کرد و نگاهی به جیمین انداخت
_شکستگی های زیادی تو بخش پهلو و لگنشون دارن فعلن تو کما هستن
با نفس عمیقی ک کشید ادامه داد:
_امکان اینک زنده بمونن کم هستش
مدتی بود جیمین خیلی سرش شلوغ بود و ات هم فکر میکرد جیمین بهش خیانت میکنه
همونطور که جیمین مشغول انجام دادن کاراش بود ات به سمتش اومد:
_بیا شام بخور
با این حرفش حرصش گرفت و فکر کرد ات درکش نمیکنه داد بلندی زد:
_برو گمشو
ات با سوختن سمت راست صورتش بغض کرد و از کنار جیمین رفت بدون حرفی پالتوشو و برداشت و بیرون رفت و به اشکاش اجازه ریخت داد از خیابون رد میشد و ناگهان کل تنش با جسم سنگینی برخورد کرد....
○○○○○○○○○○○○○
جیمین بعد از تموم شدن کاراش از پله ها پایین اومد سردرد عمیقی داشت دستشو به شقیقش رسوند و ماساژ داد وقتی از پله ها پایین رسید با تعجب دید ات نیست به سمت اتاق ات رفت اما در کمال تعجب ات اونجا هم نبود دلهره ی عجیبی تو دلش افتاد و اسمشو پشت سر هم صدا میزد با به یاد اوردن اتفاق چند دقیقه پیش هزاران لعنت به خودش فرستاد که باعث شده بود ات از خونه بره ناگهان گوشیش زنگ خورد سمت گوشی برگشت که شماره ات افتاده بود رو گوشی با عجله سمت گوشی رفت و فورا جواب داد
_اقای پارک؟
_بفرمایید خودمم
_شما نسبتی با خانم کیم دارین؟
_بله همسرشم
_باید بگم متاسفانه همسرتون تصادف کردن و الان کما هستن لطفا هرچه سریع تر خودتو به بیمارستان برسونین
برای یک لحظه دنیا سرش خراب شد اشکاش از گونه هاش پایین میریخت با سرعت وسایلاشو برداشت و سمت در رفت و از خونه خارج شد به سمت بیمارستان رفت
ماشینو گوشه ی حیاط بزرگ بیمارستان پارک کرد و از ماشین خارج شد نگاهی به حیاط انداخت که جز درخت چیز دیگ ای دیده نمیشد به سمت ورودی رفت و وارد شد به بخش پذیرش رفت
_ببخشید اتاق خانم کیم کجاست
پرستار روبه روش که دختر جوانی بود دفترچه کوچک و نگاه کرد
_شما اقای پارک هستید؟
_بله
_طبقه سه انتهای راهرو
زیر لب از پرستار تشکری کرد و به سمت طبقه سوم رفت بادیدن دکتر که از اتاق خارج شد با قدم های بلند به سمتش رفت
_ببخشید حالشون چطوره؟
دکتر که مرد میانسالی بود عینکش رو روی چشمهاش مرتب کرد و نگاهی به جیمین انداخت
_شکستگی های زیادی تو بخش پهلو و لگنشون دارن فعلن تو کما هستن
با نفس عمیقی ک کشید ادامه داد:
_امکان اینک زنده بمونن کم هستش
۵.۰k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.