عروسک خانوم من
p50
...امیلیا عزیزم کوک و ته بهت کمک میکنن تا مافیا بشی اما پولت و کارت در اختیار منه(خنده)
وقتی شما این ویدئو رو میبینید من توی اون مدرسه منتظرتونم تو کلاسمون...(دروغ)
در اخر جونگکوک و تهیونگ و امیلیا منو ببخشید
ویدئو رو قطع کردم و ریختم رو فلش و دنبال جعبه گشتم...چرا نیست...هوففففففع بلند شدم و رفتم توی اتاق کوک...درست حدس زدم این پسر نمیتونه دست به وسایل من نزنه جعبه رو برداشتن و گذاشتم روی میز کنار فلش
ویو حال
ویو ا.ت
چمدونامو همونجور که روز اول بسته بودم بستم و گذاشتم توی اتاق و رفتم توی اشپزخونه و یه ته بندی درست کردم و خوردم که صدای باز شدم در توجهمو جلب کرد د بعد از اون صدای تهیونگ
تهیونگ: کسی خونست
ا.ت: اره صاحب خونه اینجاست
تهیونگ: سلام خوبی
ا.ت: مرسی تو چطوری چخبر
تهیونگ: خبر؟خب یه خبر خوب دارم آماده ای بشنوی؟
ا.ت: اوه وایسا وایسا
ا.ت دستاشو شست و تکیه زد به کابینت و دست به سینه ایستاد
ا.ت: خب چیه خبرت
تهیونگ: اهم اهم من الان دیگه با امیلیا...قرار میزارم(چشمک)
با شنیدن این حرف چشمای ا.ت گرد شد وزد به گونش
ا.ت: خاک به سرم کنن
تهیونگ: چرا چیشد
ا.ت: امیلیا کجاس
تهیونگ: وای چند بار میپرسی خونه خودشه
ا.ت: فقط فقط بدو امیلیا رو بیارش....
ته: چرا!
ا.ت: مگه نمیشنوی میگم بدو ها؟ها؟
شروع کرد زدن و هل دادن ته سمت در خونه و غر زدن که بره امیلیا رو بیاره و اونم هی میگفت باشه باشه نزن نزن
تهیونگ رفت دنبال امیلیا و ا.ت هم رفت تو اتاقش که متوجه ورود یوی به داخل خونه شد و سریع پرید بیرون از اتاق و دوید سمت پایین پلها و بوم خورد به کوک...تا خواست بیفته کوک گرفتش و محکم کمرشو چسبید
کوک: چته؟
ا.ت: ها؟فکر کردم امیلیا امده
کوک: امیلیا؟
ا.ت: اره قراره بیاد اینجا حالا میدونی چرا؟
همونجور که چسبیده به کوک و دو پله بالاتر بود دستاشو زد بهم و با عشوه گفت
ا.ت: تهیونگ و امیلیا قرار میزارننننن (زد به شونه کوک) در نتیجه امیلیا میاد پیش مانند آخه همیشه از استرس اعترافش به تهیونگ میگفت(تو دستای کوک بالا و پایین پرید)جالبیش میدونی کجاست؟اینکه واییییییییییی خدا اول رشوه بده تا بگم
کوک که تمام مدت به ذوق و اداهای دختر کوچولوش خبره بود به خودش امد
کوک: ها؟...چی گفتی؟
ا.ت: وایییی نگو گوش نکردی اهههههههه(به نشونه خستگی به عقب خم شد که دوباره خواست بیفته)
اما کوک تو یه حرکت کلا از رو پله بلندش کرد و گرفتش دستش و با اخم کوچکی بهش نگاه کرد
کوک: کاش همینقدر که به بقیه اهمیت میدادی به خودتم اهمیت میدادی دختر
ا.ت: وای مگه الان مهمه(دوباره شروع کرد چرت و پرت گفتن با ذوق)
کوک اول هوفی کشید بعد با دقت گوش داد و محو ات شد چقدر دوستش داشت
کوک: بشمت تو رو(خنده)
ا.ت: بلاخره...
...امیلیا عزیزم کوک و ته بهت کمک میکنن تا مافیا بشی اما پولت و کارت در اختیار منه(خنده)
وقتی شما این ویدئو رو میبینید من توی اون مدرسه منتظرتونم تو کلاسمون...(دروغ)
در اخر جونگکوک و تهیونگ و امیلیا منو ببخشید
ویدئو رو قطع کردم و ریختم رو فلش و دنبال جعبه گشتم...چرا نیست...هوففففففع بلند شدم و رفتم توی اتاق کوک...درست حدس زدم این پسر نمیتونه دست به وسایل من نزنه جعبه رو برداشتن و گذاشتم روی میز کنار فلش
ویو حال
ویو ا.ت
چمدونامو همونجور که روز اول بسته بودم بستم و گذاشتم توی اتاق و رفتم توی اشپزخونه و یه ته بندی درست کردم و خوردم که صدای باز شدم در توجهمو جلب کرد د بعد از اون صدای تهیونگ
تهیونگ: کسی خونست
ا.ت: اره صاحب خونه اینجاست
تهیونگ: سلام خوبی
ا.ت: مرسی تو چطوری چخبر
تهیونگ: خبر؟خب یه خبر خوب دارم آماده ای بشنوی؟
ا.ت: اوه وایسا وایسا
ا.ت دستاشو شست و تکیه زد به کابینت و دست به سینه ایستاد
ا.ت: خب چیه خبرت
تهیونگ: اهم اهم من الان دیگه با امیلیا...قرار میزارم(چشمک)
با شنیدن این حرف چشمای ا.ت گرد شد وزد به گونش
ا.ت: خاک به سرم کنن
تهیونگ: چرا چیشد
ا.ت: امیلیا کجاس
تهیونگ: وای چند بار میپرسی خونه خودشه
ا.ت: فقط فقط بدو امیلیا رو بیارش....
ته: چرا!
ا.ت: مگه نمیشنوی میگم بدو ها؟ها؟
شروع کرد زدن و هل دادن ته سمت در خونه و غر زدن که بره امیلیا رو بیاره و اونم هی میگفت باشه باشه نزن نزن
تهیونگ رفت دنبال امیلیا و ا.ت هم رفت تو اتاقش که متوجه ورود یوی به داخل خونه شد و سریع پرید بیرون از اتاق و دوید سمت پایین پلها و بوم خورد به کوک...تا خواست بیفته کوک گرفتش و محکم کمرشو چسبید
کوک: چته؟
ا.ت: ها؟فکر کردم امیلیا امده
کوک: امیلیا؟
ا.ت: اره قراره بیاد اینجا حالا میدونی چرا؟
همونجور که چسبیده به کوک و دو پله بالاتر بود دستاشو زد بهم و با عشوه گفت
ا.ت: تهیونگ و امیلیا قرار میزارننننن (زد به شونه کوک) در نتیجه امیلیا میاد پیش مانند آخه همیشه از استرس اعترافش به تهیونگ میگفت(تو دستای کوک بالا و پایین پرید)جالبیش میدونی کجاست؟اینکه واییییییییییی خدا اول رشوه بده تا بگم
کوک که تمام مدت به ذوق و اداهای دختر کوچولوش خبره بود به خودش امد
کوک: ها؟...چی گفتی؟
ا.ت: وایییی نگو گوش نکردی اهههههههه(به نشونه خستگی به عقب خم شد که دوباره خواست بیفته)
اما کوک تو یه حرکت کلا از رو پله بلندش کرد و گرفتش دستش و با اخم کوچکی بهش نگاه کرد
کوک: کاش همینقدر که به بقیه اهمیت میدادی به خودتم اهمیت میدادی دختر
ا.ت: وای مگه الان مهمه(دوباره شروع کرد چرت و پرت گفتن با ذوق)
کوک اول هوفی کشید بعد با دقت گوش داد و محو ات شد چقدر دوستش داشت
کوک: بشمت تو رو(خنده)
ا.ت: بلاخره...
۲.۳k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.