the other side of the world

Part : ¹³
.
.
.
𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
‌‌‌    ∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•

<<نویسنده>>
بعد از چند مین کوک و تهیونگ به قصر کوک رسیدند . وارد قصر شدن . از اسب پایین اومدن و به داخل قصر رفتند .

خدمتکار : خوش آمدید قربان و جناب تهیونگ . قربان ناهار آماده هست .

کوک : باشه . برو الان میایم .

خدمتکار : چشم .

<<نویسنده>>
خدمتکار قبل از اینکه بره نگاهی عجیب به کوک انداخت و بعد رفت . تهیونگ متوجه این نگاه نشد و فقط خود کوک دید . اسم این خدمتکار لینا بود . اما حالا چرا لینا همچین نگاهی به کوک انداخت . قراره چه اتفاقی بیوفته ؟ تهیونگ و کوک رفتن ناهار بخورن . موقع ناهار کوک همش ذهنش درگیر این موضوع بود . همش با غذاش بازی میکرد .

تهیونگ : چرا غدا نمیخوری ؟

کوک : ها ... دارم میخورم ... .

تهیونگ : چیزی شده فرشتم ؟

کوک : نه چیزی نشده .

تهیونگ : باشه .

<<نویسنده>>
یکدفعه سروکله لینا میدا میشه دوباره . عشوه میاد و میره پیش کوک . خودشو میچسبونه بهش و دوباره عشوه میاد .

لینا : قربان غذا چطور بود ؟ خودم درست کردم .

<<نویسنده>>
تهیونگ کمی عصبانی میشه . کوک از این حرکت لینا تعجب میکنه .

کوک : خوب بود . حالا برو .

𝓽𝓱𝓮 𝓸𝓽𝓱𝓮𝓻 𝓼𝓲𝓭𝓮 𝓸𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝔀𝓸𝓻𝓵𝓭
‌‌‌    ∩_∩ („• ֊ •„) •━━∪∪━━•
.
.
.
لایک و فالو یادت نره خوشگله :)
دیدگاه ها (۰)

عشق ؟! نه من از عشق متنفر شدم عشق من رو نابود کرد من خاکستر ...

کار خدا به روایت تصویر 😂🛐...لایک و فالو یادت نره خوشگله :)

... They say ...لایک و فالو یادت نره خوشگله :)

the other side of the world

the other side of the world

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط